پارت

پارت۱۰۸

***آرمان***
هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.بعد از چند دقیقه هم تلفنشو خاموش کرد.عصبی گوشیمو پرت کردم رو مبل و ایستادم.سپهر نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود.نمیدونستم ازش چی بپرسم.حتی از ذهنم عبور نکرده بود که سپهر پدر نوشینو کشته باشه...غیرممکنه...هیچی با عقل جور در نمیومد و داشتم کلافه میشدم.از یه طرف میترسیدم از نوشین جدیدی که ساخته شده بود.میترسیدم از از دست دادن نوشینی که عاشقش شده بودم...
روی مبل روبرویی سپهر نشستم و گفتم
_سپهر...نمیخوای حرف بزنی؟
انگار صدامو نشنید.هنوز به همون نقطه خیره شده بود.دوباره اما بلند تر اسمشو صدا زدم
_سپهر...
یه دفه انگار پرت شد تو این دنیا.گیج گفت
_هوم؟با منی؟
_میگم نمیخوای چیزی بگی؟قضیه چیه؟
نفسشو صدا دار بیرون فرستاد و اروم گفت
_نپرس...
کلافه گفتم
_ینی چی نپرس؟من نباید بدونم؟
_فعلا باید رو نجات نوشین تمرکز کنیم.
پوزخندی زدم و گفتم
_به نظرم رو نجات تو تمرکز کنیم خیلی بهتره...اون الان تمام جادوی سیاهو توی خودش داره.رسما یه ساحره ی ماه قدرتمنده.مطمئنم الان چیزی جز کشتن تو توی سرش نیست...
سپهر ساکت شد.انگار توی سرش دنبال خاطره های قدیمیش میگشت و این کار عذابش میداد.گفت
_میدونم چجوری نجاتش بدیم...

***نوشین***
وقتی تمام چیزی که میدونستن و نقششون رو برام گفتن رو به آرزو گفتم
_چرا میخوای کمکم کنی؟
_چون...تو شبیه منی.
اخمی کردم و گفتم
_من هیچیم شبیه تو نیست.
_تو دنبال انتقامی.منم همین طور...منم پدر و مادرم کشته شدن به خاطر...
حرفشو قطع کرد و ادامه نداد.اما معلوم بود سعی میکرد بغضشو قورت بده.بعد از چند لحظه گفت
_ببین...من کمکت میکنم سپهرو بکشی.برای این کار باید اونو تبدیل به یه ساحر فانی کنی.که من اون جادو رو بلدم.فقط تو میتونی اجراش کنی چون الان خیلی قدرت داری...
بی حرف گوش میدادم.ادامه داد
_اجداد سپهر هم همین طوری از بین رفتن و حالا سپهر تنها ساحر جاودان نوره.بعد از اینکه فانی بشه راحت میتونی کارشو بسازی...
کمی فکر کردم و به مبل پشت سرم تکیه زدم و گفتم
_خب...تو از من چی میخوای؟
لبخندی زد و گفت
_کار سختی نیست...
سوالی نگاهش کردم که جمله ای که گفت باعث شد تمام تنم یخ بزنه..
_فقط ازت میخوام آرمانو بکشی...
دیدگاه ها (۱)

پارت ۱۰۹***آرمان***سپهر در حال خوندن یه کتاب قدیمی بود.یه دف...

پارت۱۱۰***آرمان***نوشین حتی حاضر نشده بود با مامانش حرف بزنه...

پارت۱۰۷***هنوز بهش اعتماد نداشتم ولی انگار اون تنها شانس من ...

پارت۱۰۶***رویا***چندین سال پیش***میدونستم دارم چیکار میکنم.م...

وقتی بهش گفتم دلم لرزیده و تو خنده‌های یه نفر خودم رو گم کرد...

#why_himpart:89آنالی:عه بی ادب!جونگ‌کوک:چی گفتم مگه؟آنالی:ای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط