پارت

پارت۱۱۰


***آرمان***
نوشین حتی حاضر نشده بود با مامانش حرف بزنه.اما تا جایی که من شپهرو میشناسم...تو این همه سالی که کنارش بودم فهمیده بودم که امکان نداشت همچین کاری کرده باشه...امکان نداشت...

***نوشین***
آرزو تمام این مدت طلسمو بهم اموزش داده بود و مشکل اینجا بود که من نمیتونستم روی کسی به جز سپهر تمرینش کنم.و این یعنی فقط یه شانس واسه کشتنش داشت
میترسیدم.اما نمیتونستم جلوی خودمو بیرم و انگار خون جلوی چشمامو گرفته بود.بهای انتقام پدرم چقدر بود؟نبودن آرمان؟...اونم با دستای خودم...
میترسیدم...

***آرمان***
با سپهر خونه ی من بودیم.سپهر مشغول اماده کردن یه طلسم بود برای خنثی کردن جادوی نوشین.اما بعید میتونستم بتونیم جادوی نوشینو خنثی کنیم.
نوشین الان یه ساحره ی ماهه.یه ساحره ی ماه خاموش...کافیه یه نفرو بکشه اون وقت دیگه نمیشه نجاتش داد.اون با کشتن فقط یه نفر تا ابد ساحره ی ماه میمونه.نه یه ساحره ی ماه معمولی...تبدیل به وحشتناک ترین جادوگر تاریخ میشه...چند شب بود که از فکر و خیال زیاد نتونسته بودم بخوابم.سرم داشت میترکید و چشمام قرمز شده بودن اما تنها چیزی که برام مهم بود برگردوندن نوشین بود.نه چیز دیگه ای...
تو همین فکرا بودم که سپهر یه دفه دست از کارش کشید و با اخم سرشو بالا گرفت.گفت
_باید بریم...
با تعحب نگاهش کردم و پرسیدم
_چی؟چیشده مگه؟
_جادوی سیاهو حس میکنم.نوشین اینجاست...
دیدگاه ها (۱)

پارت۱۱۱تکیمو از مبل برداشتم.برگشتم و از پنجره بیرونو نگاه کر...

پارت۱۱۲***نوشین***آرزو از پله ها پایین اومد.پوزخندی زد و گفت...

پارت ۱۰۹***آرمان***سپهر در حال خوندن یه کتاب قدیمی بود.یه دف...

پارت۱۰۸***آرمان***هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.بعد از چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط