تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۱
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بود و انتظار اتوبوس رو می کشید
قیافش شبیه ارواح سرگردان شده بود!
درسته!
چون اون امشب تنها کسی که داشت رو از دست داد!
خب اون از بچگی توی پرورشگاه بود نظری راجع به پدر و مادرش نداشت
تنها شخصی که داشتش پسری بود که از بچگی روش کراش زده بود!
اون فکر می کرد که کوک بهترین گزینه براشه!
کسی که همه جوره مراقبشه
اما به این فکر نکرده بود که دل بستن به اون تا وقتی بزرگ نشدن اشتباهه
کوک امشب بهش ثابت کرد که لیاقتش رو نداره!
لین یک دستیار آرایشگاه بود و حقوق نسبتا کمی داشت
ولی کوک...
اون به سرپرستی گرفته شد برعکس لین!
اون پسر معروفترین طراح مد شد و یک خرپول به تمام معنا!
و خب آره دیگه حدس زدین اون پسر دیگه علاقه ای به یک دختر تنها که به زور خرج خودش رو میده نداشت و کلی آدم بهتر دورش ریخته بودن
خیلی وقت بود که منتظر بود و انگار حتی شانس سوار اتوبوس شدنم نداشت!
بلند شد تا پیاده بره خونش که با دیدن گربه ای وسط خیابون کمی تعلل کرد
با دیدن خیابون خلوت به سمت گربه رفت
اون پاش زخمی شده بود و توان حرکت نداشت
دلش درد گرفت
گربه رو برداشت و روی پاش گذاشت
_کوچولو تو هم مثل من تنهایی؟
دستی به سر گربه ی خوابیده توی بغلش کشید
_فکر کنم با هم بتونیم از تنهایی در بیایم
بلند شد که بره اما صدای بوق بلندی که شنید و چراغایی که ناگهان توی چشمش افتاد ازش توان حرکت رو گرفت
روی زمین افتاد و چشماش به سیاهی مطلق رفت
سرش درد شدیدی داشت و میتونست صداهای کمی رو بشنوه
پرستار بالای سرش صداش میزد اما اون توان هیچ حرکتی نداشت
پس دوباره چشماش رو بست و ناگهان زندگی تمام مزخرف این سالهاش از جلوی چشماش گذشت
و آخرین چیزای محوی که دید چهره ی کوکی بود که پیش همه مسخرش کرد و اون گربه و بعدش دوباره به خواب رفت
با تکونایی که شخصی به بازوش می داد لای چشماش رو باز کرد
تصویر مقابلش تار بود
چند بار پلک هاش رو باز و بسته کرد و دوباره به جلو زل زد
این چی بود!!!
به جای بیمارستان با یک مرد توی یک غار بود و جالب تر اینکه اون مرد لباسای عجیبی داشت!
لین یادش نمیومد که بازیگر شده باشه و سریال بازی کنه!
اونم تاریخی!
_بانو؟خوبید؟چرا چیزی نمیگین؟
دیگه رسماً رد داده بود!
خنده ای از روی تمسخر زد و بلند شد
اما با سوزشی توی پهلوش اخم هاش در هم رفت و آخی گفت
_آخخ..
_بانو خوبید؟بانو لطفاً بشینید شما زخمی شدید!
اون مرد بغلش کرده بود!
سریع اون رو پس زد
_هوی چون سریاله ول کن میشم که لمسم کردی!حالا بگو ببینم کی مرخص شدم و بازیگر شدم؟!
مرد با گیجی نگاهش کرد
انگار چیزی از کلماتش نمی فهمید!
بی توجه به حرفش دوباره اون مرد بازوش رو گرفت
_بانو اگه خوبید باید بریم وگرنه پیدامون می کنن
#پارت۱
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بود و انتظار اتوبوس رو می کشید
قیافش شبیه ارواح سرگردان شده بود!
درسته!
چون اون امشب تنها کسی که داشت رو از دست داد!
خب اون از بچگی توی پرورشگاه بود نظری راجع به پدر و مادرش نداشت
تنها شخصی که داشتش پسری بود که از بچگی روش کراش زده بود!
اون فکر می کرد که کوک بهترین گزینه براشه!
کسی که همه جوره مراقبشه
اما به این فکر نکرده بود که دل بستن به اون تا وقتی بزرگ نشدن اشتباهه
کوک امشب بهش ثابت کرد که لیاقتش رو نداره!
لین یک دستیار آرایشگاه بود و حقوق نسبتا کمی داشت
ولی کوک...
اون به سرپرستی گرفته شد برعکس لین!
اون پسر معروفترین طراح مد شد و یک خرپول به تمام معنا!
و خب آره دیگه حدس زدین اون پسر دیگه علاقه ای به یک دختر تنها که به زور خرج خودش رو میده نداشت و کلی آدم بهتر دورش ریخته بودن
خیلی وقت بود که منتظر بود و انگار حتی شانس سوار اتوبوس شدنم نداشت!
بلند شد تا پیاده بره خونش که با دیدن گربه ای وسط خیابون کمی تعلل کرد
با دیدن خیابون خلوت به سمت گربه رفت
اون پاش زخمی شده بود و توان حرکت نداشت
دلش درد گرفت
گربه رو برداشت و روی پاش گذاشت
_کوچولو تو هم مثل من تنهایی؟
دستی به سر گربه ی خوابیده توی بغلش کشید
_فکر کنم با هم بتونیم از تنهایی در بیایم
بلند شد که بره اما صدای بوق بلندی که شنید و چراغایی که ناگهان توی چشمش افتاد ازش توان حرکت رو گرفت
روی زمین افتاد و چشماش به سیاهی مطلق رفت
سرش درد شدیدی داشت و میتونست صداهای کمی رو بشنوه
پرستار بالای سرش صداش میزد اما اون توان هیچ حرکتی نداشت
پس دوباره چشماش رو بست و ناگهان زندگی تمام مزخرف این سالهاش از جلوی چشماش گذشت
و آخرین چیزای محوی که دید چهره ی کوکی بود که پیش همه مسخرش کرد و اون گربه و بعدش دوباره به خواب رفت
با تکونایی که شخصی به بازوش می داد لای چشماش رو باز کرد
تصویر مقابلش تار بود
چند بار پلک هاش رو باز و بسته کرد و دوباره به جلو زل زد
این چی بود!!!
به جای بیمارستان با یک مرد توی یک غار بود و جالب تر اینکه اون مرد لباسای عجیبی داشت!
لین یادش نمیومد که بازیگر شده باشه و سریال بازی کنه!
اونم تاریخی!
_بانو؟خوبید؟چرا چیزی نمیگین؟
دیگه رسماً رد داده بود!
خنده ای از روی تمسخر زد و بلند شد
اما با سوزشی توی پهلوش اخم هاش در هم رفت و آخی گفت
_آخخ..
_بانو خوبید؟بانو لطفاً بشینید شما زخمی شدید!
اون مرد بغلش کرده بود!
سریع اون رو پس زد
_هوی چون سریاله ول کن میشم که لمسم کردی!حالا بگو ببینم کی مرخص شدم و بازیگر شدم؟!
مرد با گیجی نگاهش کرد
انگار چیزی از کلماتش نمی فهمید!
بی توجه به حرفش دوباره اون مرد بازوش رو گرفت
_بانو اگه خوبید باید بریم وگرنه پیدامون می کنن
۲.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.