روزگار غیر باور. پارت 64
روزگار غیر باور
پارت 64
#هیونجون
گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش انداختم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردمو بر طبق عادت خودمو انداختم روی تخت، اگه اون حرف هاش رو از روی مستی زده باشه چی؟ ولی نه
حتما تو فکرش بوده که گفته، در هرصورت خیلی زود بهش میگم. دیگه نمیتونم صبر کنم.
...
ساعت 10 شب بود و بیش از هزار بار منیجرم زنگ زد و وقتی مطمئن شد خونه ام ول کرد.
توی حال روی مبل نشسته بودم که دیدم همتا بلند شده بود و دستشو گذاشته بود روی سرش و گفت: من اینجا چیکار میکنم؟
هیو: مست بودی
ه:چی؟ من هیچوقت الکل نمیخورم.
هیو: اینبار خوردی
ه: هیچی یادم نمیاد. اوق
و بعد سریع رفت سمت دستشویی.
وقتی اومد گفت: خدافظ.
و رفت سمت در خونه که گفتم: میرسونمت.
ه: چرا؟
هیو: چون اگه اتفاقی برات بیوفته یقه منو میگیرن.
ه: حتما همینه.
سوار ماشین شدم همتا هم همینطور. تو راه همتا ساکت فقط به خیابونا نگاه میکرد اما من تو دلم عروسی بود ولی چهرم کاملا عادی بدون هیچ خنده و اخمی.
وقتی رسیدیم گفت: ممنون به خاطر همه چیز و خدافظ.
از ماشین پیاده شد و رفت....
#همتا
از حموم اومدم بیرون و چادرمو پوشیدم و سجادمو پهن کردمو شروع به نماز خوندن کردم و از خدا به خاطر اشتباهم طلب بخشش کردم و بعدش هم سجادم و جمع کردم و چادرمو درآوردم روی تختم دراز کشیدم، [نمازام رو نمیخوندم اما بازم بی دین نبودم و به خاطر گناه بودنش هیچوقت الکل نخوردم.] ای خدا چیکار کنم، کل فکر ذکرم شده هیونجون، با حرفش به خودم اومدم فهمیدم که دوستش داشتم. مگه میشه توی یه کشور غریب، کسی که چندبار بهت کمک کرده و هواتو داشته، عاشقش نشد. اون یه کَسه دیگه رو دوست داره، پس باید هر طور شده فراموشش کنم، اون شب با فکر و خیال هیونجون خوابم برد و صبح با سردرد و دل درد بیدار شدم و بعد اینکه صبحانه خوردم. دل دردم خیلی بهتر شد و برای سردردم هم قرص خوردم و بعدش لباس هام رو پوشیدم(عکس میزارم) و رفتم سرکار. وقتی رسیدم: از رئیسم به خاطر اینکه دیروز نیومدم عذر خواهی کردم و بعد دوباره کار از نو و روزی از نو ساعت 12 کارم تموم شد و رفتم داخل رستوران غذا خوردم و بعدش دوباره رفتم سرکاره بعدیم و تا ساعت 6 اونجا بودم و بعدش تو راه بودم که برگردم خوابگاه که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از تو کیفم بیرون آوردم، هیونجون بود. مونده بودم جواب بدم یا نه، [چرا نباید جواب بدم] جواب دادم:الو؟
هیو: سلام. بیا خونم.
ه: سلام، چرا؟
هیو: فوری بیا.
ه: باشه.
هیو: خدافظ
ه: خدانگهدار
چه عجب سلام کرد.
تاکسی گرفتم و رفتم خونش و آیفون زدم. در باز شد، رفتم داخل حیاط که دیدم روی تاب راحتی نشسته بود و با دیدنم بلند شد و گفت: بیا بشین.
کنارش روی تاب نشستم که با حرفش هم تعجب کردم و هم ذوق مرگ شدم...
کامنت فراموش نشه
پارت 64
#هیونجون
گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش انداختم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردمو بر طبق عادت خودمو انداختم روی تخت، اگه اون حرف هاش رو از روی مستی زده باشه چی؟ ولی نه
حتما تو فکرش بوده که گفته، در هرصورت خیلی زود بهش میگم. دیگه نمیتونم صبر کنم.
...
ساعت 10 شب بود و بیش از هزار بار منیجرم زنگ زد و وقتی مطمئن شد خونه ام ول کرد.
توی حال روی مبل نشسته بودم که دیدم همتا بلند شده بود و دستشو گذاشته بود روی سرش و گفت: من اینجا چیکار میکنم؟
هیو: مست بودی
ه:چی؟ من هیچوقت الکل نمیخورم.
هیو: اینبار خوردی
ه: هیچی یادم نمیاد. اوق
و بعد سریع رفت سمت دستشویی.
وقتی اومد گفت: خدافظ.
و رفت سمت در خونه که گفتم: میرسونمت.
ه: چرا؟
هیو: چون اگه اتفاقی برات بیوفته یقه منو میگیرن.
ه: حتما همینه.
سوار ماشین شدم همتا هم همینطور. تو راه همتا ساکت فقط به خیابونا نگاه میکرد اما من تو دلم عروسی بود ولی چهرم کاملا عادی بدون هیچ خنده و اخمی.
وقتی رسیدیم گفت: ممنون به خاطر همه چیز و خدافظ.
از ماشین پیاده شد و رفت....
#همتا
از حموم اومدم بیرون و چادرمو پوشیدم و سجادمو پهن کردمو شروع به نماز خوندن کردم و از خدا به خاطر اشتباهم طلب بخشش کردم و بعدش هم سجادم و جمع کردم و چادرمو درآوردم روی تختم دراز کشیدم، [نمازام رو نمیخوندم اما بازم بی دین نبودم و به خاطر گناه بودنش هیچوقت الکل نخوردم.] ای خدا چیکار کنم، کل فکر ذکرم شده هیونجون، با حرفش به خودم اومدم فهمیدم که دوستش داشتم. مگه میشه توی یه کشور غریب، کسی که چندبار بهت کمک کرده و هواتو داشته، عاشقش نشد. اون یه کَسه دیگه رو دوست داره، پس باید هر طور شده فراموشش کنم، اون شب با فکر و خیال هیونجون خوابم برد و صبح با سردرد و دل درد بیدار شدم و بعد اینکه صبحانه خوردم. دل دردم خیلی بهتر شد و برای سردردم هم قرص خوردم و بعدش لباس هام رو پوشیدم(عکس میزارم) و رفتم سرکار. وقتی رسیدم: از رئیسم به خاطر اینکه دیروز نیومدم عذر خواهی کردم و بعد دوباره کار از نو و روزی از نو ساعت 12 کارم تموم شد و رفتم داخل رستوران غذا خوردم و بعدش دوباره رفتم سرکاره بعدیم و تا ساعت 6 اونجا بودم و بعدش تو راه بودم که برگردم خوابگاه که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از تو کیفم بیرون آوردم، هیونجون بود. مونده بودم جواب بدم یا نه، [چرا نباید جواب بدم] جواب دادم:الو؟
هیو: سلام. بیا خونم.
ه: سلام، چرا؟
هیو: فوری بیا.
ه: باشه.
هیو: خدافظ
ه: خدانگهدار
چه عجب سلام کرد.
تاکسی گرفتم و رفتم خونش و آیفون زدم. در باز شد، رفتم داخل حیاط که دیدم روی تاب راحتی نشسته بود و با دیدنم بلند شد و گفت: بیا بشین.
کنارش روی تاب نشستم که با حرفش هم تعجب کردم و هم ذوق مرگ شدم...
کامنت فراموش نشه
۱۴.۱k
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.