روزگار غیر باور پارت 63
روزگار غیر باور
پارت 63
#هیونجون
رفتم داخل که دیدم همتا روی صندلی نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و گونه هاش سرخ شد. رفتم سمتش که زنه با دیدنم گفت: ناجور مست کرده.
همتا رو تکون دادم و صداش زدم که چشاش و باز کرد و گفت: هیونجون تویی؟
هیو:اره خودمم.
ه: نمیخوام ببینمت بروووو، فقط برووووو
هیو: همتااا
ه: صدام نزن، برو پیش عشقت منم اصلا ناراحت نیستم، برو، فراموش میکنم.
[از حرفش تعجب کردم، حسادت کرد الان؟؟]
هیو: بیا بریم.
ه: من با تو هیچجا نمیام.
رو به زنه گفتم: پول اینجا رو حساب کرده؟
زن: نه
پولش و بهش دادم و همتا رو بغل کردم و رفتم بیرون. تقلا میکرد که از بغلم بیاد بیرون و میگفت: ولم کن، چرا هی میای پیشم، میخوام فراموشت کنم.
با هزار تا بدبختی. تا کنار صندلی بغلش کردم و بعد گذاشتمش روی زمین که گفت: من چیم از اون کمتره ها؟
بعد بلند شد و میخواست بره که به خاطر اینکه مست بود تعادل نداشت و افتاد.
بلندش کردم و گفتم: چرا مست کردی انقدر هان؟
شروع به گریه کردن کرد و گفت: تنهام، تنهام، میخوام بمیرم.ااهههههه اهههههه😭
هیو: چی میگی تو؟ تو تنها نیستی و نباید بمیری. چون...
میخواست دوباره بره که دستشو گرفتم و گفتم: بیا بریم.
دستشو از دستم آورد بیرون و بعد گفت: من همتام کسی که... 😭😭احمقی پیش نیست.
و دوباره بر خلاف جهت من حرکت کرد. نمیتونست درست قدم برداره.
دوباره رفتم پیششو دستشو گرفتم و گفتم: همتا، بیا بریم.
ه: تو برو پیش عشقت منم اصلا ناراحت نمیشم و نشست روی زمین و شروع به گریه کردن کرد.
زانوهام و گذاشتم روی زمین و دو تا باز هاشو تو دستام گرفتم و گفتم: تو تنها نیستی چون... منو داری. پس...
ه: نمیشه اونو فراموش کنی؟
اشکاشو با انگشتام پاک کردم و گفتم: نه، چون خیلی دوسش دارم.
تو چشمام زل زد و بعد سرشو گذاشت روی شونم و گفت: دوست دارم.
از حرفش خیلی شکه شدم، منو دوست...
ه: تنهام نزار... خیلی دوست دارم، خیلی خیلی، نمیتونم بدون تو
هنوز تو شکه حرفاش بودم. اونم دوستم داره. یه لبخند بزرگ اومد روی لبم. الان دیگه واقعا فهمیدم دوسش دارم. بلندش کردم و دستمو دور شونه هاش حلقه کردم. (هیونجون و همتا دارن به سمت روبه رو راه میرن و هر دوتاشون هم رو به جلوئن فقط هیونجون یه دستش رو دور شونه های همتا حلقه کرده) یه تاکسی گرفتم و سوار شدیم. تو راه بودیم و سر همتا روی شونم بود، لبخند از رو لبام پاک نمیشد. وقتی رسیدیم. چون همتا خواب بود بغلش کردم و وارد خونه شدم و....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 63
#هیونجون
رفتم داخل که دیدم همتا روی صندلی نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و گونه هاش سرخ شد. رفتم سمتش که زنه با دیدنم گفت: ناجور مست کرده.
همتا رو تکون دادم و صداش زدم که چشاش و باز کرد و گفت: هیونجون تویی؟
هیو:اره خودمم.
ه: نمیخوام ببینمت بروووو، فقط برووووو
هیو: همتااا
ه: صدام نزن، برو پیش عشقت منم اصلا ناراحت نیستم، برو، فراموش میکنم.
[از حرفش تعجب کردم، حسادت کرد الان؟؟]
هیو: بیا بریم.
ه: من با تو هیچجا نمیام.
رو به زنه گفتم: پول اینجا رو حساب کرده؟
زن: نه
پولش و بهش دادم و همتا رو بغل کردم و رفتم بیرون. تقلا میکرد که از بغلم بیاد بیرون و میگفت: ولم کن، چرا هی میای پیشم، میخوام فراموشت کنم.
با هزار تا بدبختی. تا کنار صندلی بغلش کردم و بعد گذاشتمش روی زمین که گفت: من چیم از اون کمتره ها؟
بعد بلند شد و میخواست بره که به خاطر اینکه مست بود تعادل نداشت و افتاد.
بلندش کردم و گفتم: چرا مست کردی انقدر هان؟
شروع به گریه کردن کرد و گفت: تنهام، تنهام، میخوام بمیرم.ااهههههه اهههههه😭
هیو: چی میگی تو؟ تو تنها نیستی و نباید بمیری. چون...
میخواست دوباره بره که دستشو گرفتم و گفتم: بیا بریم.
دستشو از دستم آورد بیرون و بعد گفت: من همتام کسی که... 😭😭احمقی پیش نیست.
و دوباره بر خلاف جهت من حرکت کرد. نمیتونست درست قدم برداره.
دوباره رفتم پیششو دستشو گرفتم و گفتم: همتا، بیا بریم.
ه: تو برو پیش عشقت منم اصلا ناراحت نمیشم و نشست روی زمین و شروع به گریه کردن کرد.
زانوهام و گذاشتم روی زمین و دو تا باز هاشو تو دستام گرفتم و گفتم: تو تنها نیستی چون... منو داری. پس...
ه: نمیشه اونو فراموش کنی؟
اشکاشو با انگشتام پاک کردم و گفتم: نه، چون خیلی دوسش دارم.
تو چشمام زل زد و بعد سرشو گذاشت روی شونم و گفت: دوست دارم.
از حرفش خیلی شکه شدم، منو دوست...
ه: تنهام نزار... خیلی دوست دارم، خیلی خیلی، نمیتونم بدون تو
هنوز تو شکه حرفاش بودم. اونم دوستم داره. یه لبخند بزرگ اومد روی لبم. الان دیگه واقعا فهمیدم دوسش دارم. بلندش کردم و دستمو دور شونه هاش حلقه کردم. (هیونجون و همتا دارن به سمت روبه رو راه میرن و هر دوتاشون هم رو به جلوئن فقط هیونجون یه دستش رو دور شونه های همتا حلقه کرده) یه تاکسی گرفتم و سوار شدیم. تو راه بودیم و سر همتا روی شونم بود، لبخند از رو لبام پاک نمیشد. وقتی رسیدیم. چون همتا خواب بود بغلش کردم و وارد خونه شدم و....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۱۷.۰k
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.