روزگار غیر باور پارت 62
روزگار غیر باور
پارت 62
#همتا
نمیدونم ساعت چند بود، همینجور بی هدف راه میرفتم. چم شده بود. خب گفت یه کسی رو دوست داره، به من چه. گفت به زودی دوست دخترش میشه، بازم به من چه. چرا من ناراحت شدم. بغضم گرفته بود. میترسیدم از اینکه دیگه لازم نباشه نقش دوست دخترشو بازی کنم. چون بعدش دیگه تنهای تنها میشم. هیچکس رو نداشتم نه دوستی و... از وقتی یادم میاد دوست صمیمی نداشتم و تنها ملاکی بود که تو مدرسه خیلی ها میومدن سمتم درس خوندنم بود. همیشه میخندیدم ولی هیچکس خبر از دلم نداشت، همه وضعیت میزاشتن. {رفیق عزیزم روزت مبارک} از چت هاشون عکس میزاشتن و ازشون حرف میزدن و من فقط نگاه میکردم. هیچکس درکم نمیکرد. هیچکس نمیدونست چرا همیشه تو گوشیم. فقط خودم میدونستم. هروقت میومدم با مامانم حرف بزنم، میگفت کار دارم. بابامم که اصلا نمیشد باهاش حرف بزنی. داداشمم که اصلا محلمم نمیزاشتن. دوستی هم که نداشتم. به خاطر همین هر روز برای رفتن به کره جنوبی مصمم تر میشدم. تنها جایی که دوسش داشتم. حالا هم که تنها دوستم رفت و نمیدونم چرا فقط تصویر هیونجون تو ذهنمه چرا من ناراحتم الان ها؟ چرا؟؟
اصلا حال سرکار رفتن نداشتم به خاطر همین مستقیم رفتم نوربانگ. (اتاق هایی که آهنگ پخش میشه و میتونید برید باهاش بخونید و... تو کی دراما ها شاید دیده باشین). وارد نوربانگ شدم. ه: سلام، یه اتاق میخواستم.
زن: باشه، چیز دیگه ای نمیخواید.
ه: چرا ماءالشعیر میخوام.
زن: ما... آ..باشه چند تا؟
ه: زیاد.
زن: اون اتاقه برین
رفتم سمت اون اتاقی که گفت، آهنگ مورد نظرم رو پلی کردم که زنه هم با چند تا شیشه و یه لیوان اومد گذاشت تو اتاق و رفت. شروع کردم با آهنگ خوندن. وقتی یه آهنگ رو خوندم نشستم و بدون اینکه روی شیشه هارو بخونم و به فکر اینکه ماءالشعیره. شروع به خوردن کردم، مزه عجیبی میداد، شاید یه طمعه جدید. شیشه اول و خوردم. یجوریم شده بود. شیشه دومم خوردم. شیشه سوم و بعد چهارم. نمیدونستم چجوری شدم. هیچی حالیم نبود. شروع کردم به آهنگ خوندن و خوردن. نمیدونم ساعت چند بود. که زنه اومد تو اتاق و...
#هیونجون
همتا امروز نیومده بود سرکار. ساعت 4 بعد از ظهره و معلوم نیست کجاست. گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم که یه خانم دیگه جواب داد:الو.
هیو: شما؟
زن: این کسی که بهش زنگ زدیم مثه چی مست کرده، اونم ناجور، لطفا بیاین ببرینش.
هیو: چی؟ مست؟ کجاست الان.
زن:..... فقط سریع لطفا
هیو: باشه الان میام.
سریع کتم و برداشتم و میخواستم برم بیرون که منیجرم گفت: کجا؟
هیو: یه کار مهم برام پیش اومده. باید برم.
منیجر:هههییی، کجا؟
هیو: امروز شاید دیگه نیومدم، خدافظ
منیجر: ههییییییی، عوضی
سریع تاکسی گرفتم و رفتم همونجایی که زنه گفته بود. رفته بود نوربانگ چیکار کنه؟....
پارت 62
#همتا
نمیدونم ساعت چند بود، همینجور بی هدف راه میرفتم. چم شده بود. خب گفت یه کسی رو دوست داره، به من چه. گفت به زودی دوست دخترش میشه، بازم به من چه. چرا من ناراحت شدم. بغضم گرفته بود. میترسیدم از اینکه دیگه لازم نباشه نقش دوست دخترشو بازی کنم. چون بعدش دیگه تنهای تنها میشم. هیچکس رو نداشتم نه دوستی و... از وقتی یادم میاد دوست صمیمی نداشتم و تنها ملاکی بود که تو مدرسه خیلی ها میومدن سمتم درس خوندنم بود. همیشه میخندیدم ولی هیچکس خبر از دلم نداشت، همه وضعیت میزاشتن. {رفیق عزیزم روزت مبارک} از چت هاشون عکس میزاشتن و ازشون حرف میزدن و من فقط نگاه میکردم. هیچکس درکم نمیکرد. هیچکس نمیدونست چرا همیشه تو گوشیم. فقط خودم میدونستم. هروقت میومدم با مامانم حرف بزنم، میگفت کار دارم. بابامم که اصلا نمیشد باهاش حرف بزنی. داداشمم که اصلا محلمم نمیزاشتن. دوستی هم که نداشتم. به خاطر همین هر روز برای رفتن به کره جنوبی مصمم تر میشدم. تنها جایی که دوسش داشتم. حالا هم که تنها دوستم رفت و نمیدونم چرا فقط تصویر هیونجون تو ذهنمه چرا من ناراحتم الان ها؟ چرا؟؟
اصلا حال سرکار رفتن نداشتم به خاطر همین مستقیم رفتم نوربانگ. (اتاق هایی که آهنگ پخش میشه و میتونید برید باهاش بخونید و... تو کی دراما ها شاید دیده باشین). وارد نوربانگ شدم. ه: سلام، یه اتاق میخواستم.
زن: باشه، چیز دیگه ای نمیخواید.
ه: چرا ماءالشعیر میخوام.
زن: ما... آ..باشه چند تا؟
ه: زیاد.
زن: اون اتاقه برین
رفتم سمت اون اتاقی که گفت، آهنگ مورد نظرم رو پلی کردم که زنه هم با چند تا شیشه و یه لیوان اومد گذاشت تو اتاق و رفت. شروع کردم با آهنگ خوندن. وقتی یه آهنگ رو خوندم نشستم و بدون اینکه روی شیشه هارو بخونم و به فکر اینکه ماءالشعیره. شروع به خوردن کردم، مزه عجیبی میداد، شاید یه طمعه جدید. شیشه اول و خوردم. یجوریم شده بود. شیشه دومم خوردم. شیشه سوم و بعد چهارم. نمیدونستم چجوری شدم. هیچی حالیم نبود. شروع کردم به آهنگ خوندن و خوردن. نمیدونم ساعت چند بود. که زنه اومد تو اتاق و...
#هیونجون
همتا امروز نیومده بود سرکار. ساعت 4 بعد از ظهره و معلوم نیست کجاست. گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم که یه خانم دیگه جواب داد:الو.
هیو: شما؟
زن: این کسی که بهش زنگ زدیم مثه چی مست کرده، اونم ناجور، لطفا بیاین ببرینش.
هیو: چی؟ مست؟ کجاست الان.
زن:..... فقط سریع لطفا
هیو: باشه الان میام.
سریع کتم و برداشتم و میخواستم برم بیرون که منیجرم گفت: کجا؟
هیو: یه کار مهم برام پیش اومده. باید برم.
منیجر:هههییی، کجا؟
هیو: امروز شاید دیگه نیومدم، خدافظ
منیجر: ههییییییی، عوضی
سریع تاکسی گرفتم و رفتم همونجایی که زنه گفته بود. رفته بود نوربانگ چیکار کنه؟....
۱۱.۶k
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.