رمان ارباب من پارت: ۱۱۸
_ کثیف بودن رو نشونت میدم کوچولو!
_ به من نگو کوچولو
_ چرا؟ احساس ضعیف بودن بهت دست میده؟!
و اینبار بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا معطل کنه، به داخل حموم هلم داد و بعد از اینکه در رو بست و قفل کرد، به سمتم اومد و گفت:
_ پشتت هنوز درد داره؟
آب دهنم رو قورت دادم و با تنفر و ترس گفتم:
_ کثافط
_ عزیزم سوالم رو جواب بده
_ آره داره
_ خب به درک
_ تو بیماری، بیمار!
دستش رو آروم روی صورتم کشید و گفت:
_ باید دوباره اون درد رو تحمل کنی
_ نه
_ آره
_ تو حق نداری اینکار رو کنی، من اجازه نمیدم!
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ حتی خودتم این حرفت رو قبول نداری
_ قبول دارم
_ ولی چشمات یه چیز دیگه میگن
با حرص دستی روی جفت چشمام کشیدم و گفتم:
_ چشمام غلط میکنن
_ زبون چشم، راستگوترین زبونه
_ این حرفای قلبمه سلبمه به آدم نفهمی مثل تو نمیاد!
_ عه؟
_ آره
یه چندثانیه بهم زل زد و چیزی نگفت که چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ چرا اینطوری نگاه میک...
که با ریخته شدن یه حجم زیادی از آب سرد روی سرم، ناخودآگاه چشمام بسته شد و نفسم قطع شد!
به زور دهنم رو باز کردم و سعی کردم اکسیژن اطرافم رو جذب کنم و بعد از اینکه تونستم نفس بکشم با عصبانیت رو به بهش گفتم:
_ بیمار، روانی، نفهم برای چی دوش رو باز میکنی؟
_ چون میتونم
_ نخیر، چون عوضی
بدون اینکه جوابی بهم بده آب رو ولرم کرد.
_ تو فوق العاده ای!
_ اما تو خیلی چندشی!
به حرفم توجهی نکرد.
_ به من نگو کوچولو
_ چرا؟ احساس ضعیف بودن بهت دست میده؟!
و اینبار بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا معطل کنه، به داخل حموم هلم داد و بعد از اینکه در رو بست و قفل کرد، به سمتم اومد و گفت:
_ پشتت هنوز درد داره؟
آب دهنم رو قورت دادم و با تنفر و ترس گفتم:
_ کثافط
_ عزیزم سوالم رو جواب بده
_ آره داره
_ خب به درک
_ تو بیماری، بیمار!
دستش رو آروم روی صورتم کشید و گفت:
_ باید دوباره اون درد رو تحمل کنی
_ نه
_ آره
_ تو حق نداری اینکار رو کنی، من اجازه نمیدم!
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ حتی خودتم این حرفت رو قبول نداری
_ قبول دارم
_ ولی چشمات یه چیز دیگه میگن
با حرص دستی روی جفت چشمام کشیدم و گفتم:
_ چشمام غلط میکنن
_ زبون چشم، راستگوترین زبونه
_ این حرفای قلبمه سلبمه به آدم نفهمی مثل تو نمیاد!
_ عه؟
_ آره
یه چندثانیه بهم زل زد و چیزی نگفت که چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_ چرا اینطوری نگاه میک...
که با ریخته شدن یه حجم زیادی از آب سرد روی سرم، ناخودآگاه چشمام بسته شد و نفسم قطع شد!
به زور دهنم رو باز کردم و سعی کردم اکسیژن اطرافم رو جذب کنم و بعد از اینکه تونستم نفس بکشم با عصبانیت رو به بهش گفتم:
_ بیمار، روانی، نفهم برای چی دوش رو باز میکنی؟
_ چون میتونم
_ نخیر، چون عوضی
بدون اینکه جوابی بهم بده آب رو ولرم کرد.
_ تو فوق العاده ای!
_ اما تو خیلی چندشی!
به حرفم توجهی نکرد.
۱۶.۶k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.