رمان ارباب من پارت: ۱۱۹
لباس رو از کاور درآوردم و بهش نگاه کردم.
یه لباس سرمه ای بلند که براق بود و طرح خیلی جالبی داشت اما اصلا برای من جذاب نبود!
روی تخت گذاشتمش و خودمم کنارش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به اتفاقات دیروز فکر کردم.
دوباره مثل قبل خار و خفیفم کرده بود و منم نتونسته بودم کاری جز تحمل کردن، بکنم!
از دیروز تا حالا توی اتاقم مونده بودم چون دلم نمیخواست حتی یه ثانیه هم صورت نحس اون حیوون رو ببینم.
غذام و لباسهام رو اکرم خانم آورده بود و اینم بهم اطلاع داده بود که قراره یه آرایشگر بیاد.
اصلا حال و حوصله نداشتم اما مجبور بودم تحمل کنم و این روزای مسخره رو بگذرونم!
با باز شدن دراتاق نگاهم به اون سمت معطوف شد.
همون خانمی که دفعه قبل برای رنگ کردن موهام اومده بود وارد اتاق شد و همین باعث شد بلند بشم سرجام بشینم.
خانمه سرش رو آروم تکون داد و گفت:
_ سلام خانم
_ سلام
_ آماده اید که کار رو شروع کنیم؟
_ بله ولی چرا انقدر زود؟
_ همسرتون گفتن زود بیام که رنگ موهاتون رو هم تمدید کنم
با حرص ناخنام رو توی دستم فرو کردم و گفتم:
_ باشه ممنون
از جام پاشدم و روی صندلی میز آرایشم نشستم.
اونم وسایلش روی میز چید و مشغول انجام کارش شد...
به خودم توی آینه نگاه کردم و آه کشیدم!
خیلی خوب شده بودم اما اصلا نمیتونستم خوشحال باشم یا ذوق کنم.
شاید اگه تو زندگی عادی خودم بودم با ذوق و شوق مشغول رقصیدن بودم اما الان با چشمهای بی روح و بی تفاوت به خودم خیره شده بودم!
همینطور که تو فکر بودم در اتاق باز شد و بهراد در حالی که یه جلیقه و شلوار سرمه ای با بولیز سفید رنگ پوشیده بود و موهاش هم مرتب شده بود، وارد اتاق شد و گفت:
_ آماده ای؟
_ آره
_ پس زود باش
_ فرناز هم میاد؟
_ نه این یه مهمونی کاریه!
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم.
حالا دیگه مطمئن بودم که قطعا امشب یه شب کاملا مسخره اس و به هیچ بهم خوش نمیگذره و فقط امیدوار بودم که زودتر تموم بشه و بره...
یه لباس سرمه ای بلند که براق بود و طرح خیلی جالبی داشت اما اصلا برای من جذاب نبود!
روی تخت گذاشتمش و خودمم کنارش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به اتفاقات دیروز فکر کردم.
دوباره مثل قبل خار و خفیفم کرده بود و منم نتونسته بودم کاری جز تحمل کردن، بکنم!
از دیروز تا حالا توی اتاقم مونده بودم چون دلم نمیخواست حتی یه ثانیه هم صورت نحس اون حیوون رو ببینم.
غذام و لباسهام رو اکرم خانم آورده بود و اینم بهم اطلاع داده بود که قراره یه آرایشگر بیاد.
اصلا حال و حوصله نداشتم اما مجبور بودم تحمل کنم و این روزای مسخره رو بگذرونم!
با باز شدن دراتاق نگاهم به اون سمت معطوف شد.
همون خانمی که دفعه قبل برای رنگ کردن موهام اومده بود وارد اتاق شد و همین باعث شد بلند بشم سرجام بشینم.
خانمه سرش رو آروم تکون داد و گفت:
_ سلام خانم
_ سلام
_ آماده اید که کار رو شروع کنیم؟
_ بله ولی چرا انقدر زود؟
_ همسرتون گفتن زود بیام که رنگ موهاتون رو هم تمدید کنم
با حرص ناخنام رو توی دستم فرو کردم و گفتم:
_ باشه ممنون
از جام پاشدم و روی صندلی میز آرایشم نشستم.
اونم وسایلش روی میز چید و مشغول انجام کارش شد...
به خودم توی آینه نگاه کردم و آه کشیدم!
خیلی خوب شده بودم اما اصلا نمیتونستم خوشحال باشم یا ذوق کنم.
شاید اگه تو زندگی عادی خودم بودم با ذوق و شوق مشغول رقصیدن بودم اما الان با چشمهای بی روح و بی تفاوت به خودم خیره شده بودم!
همینطور که تو فکر بودم در اتاق باز شد و بهراد در حالی که یه جلیقه و شلوار سرمه ای با بولیز سفید رنگ پوشیده بود و موهاش هم مرتب شده بود، وارد اتاق شد و گفت:
_ آماده ای؟
_ آره
_ پس زود باش
_ فرناز هم میاد؟
_ نه این یه مهمونی کاریه!
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم.
حالا دیگه مطمئن بودم که قطعا امشب یه شب کاملا مسخره اس و به هیچ بهم خوش نمیگذره و فقط امیدوار بودم که زودتر تموم بشه و بره...
۱۵.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.