رمان ارباب من پارت: ۱۱۷
در اتاق رو بست و به سمتم اومد و گفت:
_ تو آدم نمیشی نه؟
_ من که آدمم اما انگار این تویی که در برابر آدم بودن مقاومت میکنی!
_ خیلی حرف میزنی دختر!
_ اما حداقل حرف حق میزنم
پوزخندی زد و کتفم رو محکم گرفت و گفت:
_ تو اینطوری درست نمیشی، هر روز داری هارتر از دیروز میشی!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، به سمت حموم رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
اولش با بهت بهش نگاه کردم اما وقتی در حموم رو باز کرد به خودم اومدم و در حالی که سعی میکرد دستش رو جدا کنم گفتم:
_ چیکار میکنی عوضی؟
_ همون کاری که لایقته!
_ ولم کن، دستای کثیفت رو به من نزن
_ بهتره خفه شی و الکی تلاش نکنی چون من کارم رو میکنم
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
_ تو غلط میکنی!
_ باشه خفه شو
_ ولم کن اشغال
_ ساکت شو دیگه عه
به حرفش توجهی نکردم و با مشت محکم زدم تو سینه اش که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نخورد!
به صورتم زل زد و با پوزخند گفت:
_ تا حالا شده بتونی جلوم رو بگیری و نذاری کارم رو بکنم؟
تو سکوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون پوزخند زشتش ادامه داد:
_ پس عین آدم سرجات وایسا و الکی خودت رو خسته نکن!
_ نمیخوام
_ چی نمیخوای؟
_ نمیخوام زیر بار این خفت برم
_ خفت؟
_ آره
نیشخندی زد و در حالی که صورتش رو به صورتم نزدیک میکرد، گفت:
_ خِفت کجا بود؟ ما یجورایی زن و شوهریم
با شنیدن این حرف مسخره اش چشمام از حدقه بیرون زد!
یه نگاه بهم کرد و با دیدن حالت صورتم چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ چیه؟
_ زن و شوهر؟!
_ آره دیگه صیغه محرمیت خوندیم
_ من حاضرم بمیرم اما آدم کثیفی مثل تو رو شوهر خطاب نکنم!
_ من کثیفم؟
_ آره
_ تو آدم نمیشی نه؟
_ من که آدمم اما انگار این تویی که در برابر آدم بودن مقاومت میکنی!
_ خیلی حرف میزنی دختر!
_ اما حداقل حرف حق میزنم
پوزخندی زد و کتفم رو محکم گرفت و گفت:
_ تو اینطوری درست نمیشی، هر روز داری هارتر از دیروز میشی!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، به سمت حموم رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
اولش با بهت بهش نگاه کردم اما وقتی در حموم رو باز کرد به خودم اومدم و در حالی که سعی میکرد دستش رو جدا کنم گفتم:
_ چیکار میکنی عوضی؟
_ همون کاری که لایقته!
_ ولم کن، دستای کثیفت رو به من نزن
_ بهتره خفه شی و الکی تلاش نکنی چون من کارم رو میکنم
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
_ تو غلط میکنی!
_ باشه خفه شو
_ ولم کن اشغال
_ ساکت شو دیگه عه
به حرفش توجهی نکردم و با مشت محکم زدم تو سینه اش که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نخورد!
به صورتم زل زد و با پوزخند گفت:
_ تا حالا شده بتونی جلوم رو بگیری و نذاری کارم رو بکنم؟
تو سکوت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون پوزخند زشتش ادامه داد:
_ پس عین آدم سرجات وایسا و الکی خودت رو خسته نکن!
_ نمیخوام
_ چی نمیخوای؟
_ نمیخوام زیر بار این خفت برم
_ خفت؟
_ آره
نیشخندی زد و در حالی که صورتش رو به صورتم نزدیک میکرد، گفت:
_ خِفت کجا بود؟ ما یجورایی زن و شوهریم
با شنیدن این حرف مسخره اش چشمام از حدقه بیرون زد!
یه نگاه بهم کرد و با دیدن حالت صورتم چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ چیه؟
_ زن و شوهر؟!
_ آره دیگه صیغه محرمیت خوندیم
_ من حاضرم بمیرم اما آدم کثیفی مثل تو رو شوهر خطاب نکنم!
_ من کثیفم؟
_ آره
۱۵.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.