برشیازیککتاب

#برشی_از_یک_کتاب

چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم
تو از روبرو می آیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم هایم آهسته تر می شود...

به یک قدمی ام می رسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد...

و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای...

تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم...
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای!

می دانم به چه فکر می کنی!
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ام!

چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند

حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه‌ درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!

از کتاب: آدم‌کش کور
نویسنده: مارگارت آتوود
دیدگاه ها (۱)

مآمآنَم:دُکتُر حآلـِ دُختَرَمـ خوبِهـ؟(دَر حآلـِ گِریِهـ)-دُ...

بانو هیچکس دوستت نداردهیچکس مواظب قلب و احساس تو نیستهمه عاب...

دختر دار که بشماز کوچیکیش انقد بغلش میکنم ،که دیگه به بغله ی...

لی مین هو

چندسال بعد روزی که فکرش را هم نمی‌کنیمتوی خیابان با هم روبه‌...

بسم الله الرحمن الرحیم فَنَادَتْهُ الْمَلَائِكَةُ وَهُوَ قَا...

آیدل من ( در خواستی)پارت ۲۲شوگا: هم من از دیشب راضیم هم تو پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط