فیک درد عشق
فیک درد عشق
پارت یک
ویو ا/ت
ساعت ۷ از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم حموم بعد از ۳۰ مین از حموم در اومدم و موهام رو سشوار کشیدم و بعد یه میکاپ ریز کردم که زیاد تابلو نباشه رفتم سمت در و سوار ماشین شدم راننده رفت و چمدون ها رو آورد
و بعد از یک ساعت رسیدیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم و بعد از چند ساعت بلاخره دوباره برگشتم به کشوری که توش کلی خاطره داشتم و توش بزرگ شدم
همونجا با ماشین هایی که حتما پدربزرگ فرستاده بود مواجه شدم هنوزم عاشق پاگانی بود و سلیقه ش تغییری نکرده بود
رفتم سمت لیموزینی که اون وسط خودنمایی میکرد و سوار شدم راننده برگشت سمتم و گفت
# خوش اومدید
-ممنون
وسط های مسیر همش درحال نگاه کردن به اطراف بودم یاد خاطراتی که ای کاش همشون از ذهنم پاک میشد افتادم
چه تلخ:/
چشم هام رو بستم تا کمی ذهنم ازاد بشه
۳۰ دقیقه ی بعد
با شنیدن صدای راننده از خواب پریدم
نگاهی به اطراف انداختم که یه لبخند بزرگ روی صورتم نمایان شد
همون عمارت
همون مکان
چه تلخ
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی
با باز شدن در ناخواسته به سمت کسی که ایستاده بود دویدم و در آغوش کشیدمش
تنها کسی که توی این چند سال همش باهام در ارتباط بود پدربزرگم بود (×علامت پدربزرگ)
× چقدر بزرگ شدی
- مرسی
× ا/ت جان لطفا من رو ببخش
باور کن کاری از دستم بر نمی اومد وگرنه نمیزاشتم که این چند سال تنها توی یک کشور غریب زندگی کنی
- مهم نیست گذشته ها گذشته
راستی پدرم کجاست؟
× ام چیزه راستش پدرت توی شرکت کار داشت برای همین نتونست بیاد
- چ جالب یعنی کار شرکتش از من واجب تر بود(با بغض)
× (سکوت)
بچه ها من قبلا فیک می نوشتم و این اولین بارم نیست ولی ممنون میشم که حمایت کنید
و نظراتتون رو برام بنویسید
پارت یک
ویو ا/ت
ساعت ۷ از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم حموم بعد از ۳۰ مین از حموم در اومدم و موهام رو سشوار کشیدم و بعد یه میکاپ ریز کردم که زیاد تابلو نباشه رفتم سمت در و سوار ماشین شدم راننده رفت و چمدون ها رو آورد
و بعد از یک ساعت رسیدیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم و بعد از چند ساعت بلاخره دوباره برگشتم به کشوری که توش کلی خاطره داشتم و توش بزرگ شدم
همونجا با ماشین هایی که حتما پدربزرگ فرستاده بود مواجه شدم هنوزم عاشق پاگانی بود و سلیقه ش تغییری نکرده بود
رفتم سمت لیموزینی که اون وسط خودنمایی میکرد و سوار شدم راننده برگشت سمتم و گفت
# خوش اومدید
-ممنون
وسط های مسیر همش درحال نگاه کردن به اطراف بودم یاد خاطراتی که ای کاش همشون از ذهنم پاک میشد افتادم
چه تلخ:/
چشم هام رو بستم تا کمی ذهنم ازاد بشه
۳۰ دقیقه ی بعد
با شنیدن صدای راننده از خواب پریدم
نگاهی به اطراف انداختم که یه لبخند بزرگ روی صورتم نمایان شد
همون عمارت
همون مکان
چه تلخ
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی
با باز شدن در ناخواسته به سمت کسی که ایستاده بود دویدم و در آغوش کشیدمش
تنها کسی که توی این چند سال همش باهام در ارتباط بود پدربزرگم بود (×علامت پدربزرگ)
× چقدر بزرگ شدی
- مرسی
× ا/ت جان لطفا من رو ببخش
باور کن کاری از دستم بر نمی اومد وگرنه نمیزاشتم که این چند سال تنها توی یک کشور غریب زندگی کنی
- مهم نیست گذشته ها گذشته
راستی پدرم کجاست؟
× ام چیزه راستش پدرت توی شرکت کار داشت برای همین نتونست بیاد
- چ جالب یعنی کار شرکتش از من واجب تر بود(با بغض)
× (سکوت)
بچه ها من قبلا فیک می نوشتم و این اولین بارم نیست ولی ممنون میشم که حمایت کنید
و نظراتتون رو برام بنویسید
۵.۸k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.