دلم گرفته میخواهم بگریم

دلم گرفته میخواهم بگریم

اما اشک به مهمانی چشمانم نمی آید، تنم خسته و روحم رنجور گشته

میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پاهایم مرا یاری نمیکنند

مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام از این همه تکرار خسته ام

چقدر دلم میخواهد در خیابان بلند راه بروم

و خش خش برگهای پاییزی را احساس کنم

اما افسوس من به فراموشی سپرده شده ام...
دیدگاه ها (۲)

تو مرا می شناسینام من از ماه است، ولی...ماهتر!!!چون انتخاب ک...

مهربان من آهنگ حضورت آنچنان لطیف و شاعرانه استکه من را مدهوش...

خودش عاشقم کرد و حال اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر! شاید...

. ...حال این روزهایم را شمعی می فهمد که برای دیدن یک چیز دیگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط