دلم گرفته میخواهم بگریم
دلم گرفته میخواهم بگریم
اما اشک به مهمانی چشمانم نمی آید، تنم خسته و روحم رنجور گشته
میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پاهایم مرا یاری نمیکنند
مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام از این همه تکرار خسته ام
چقدر دلم میخواهد در خیابان بلند راه بروم
و خش خش برگهای پاییزی را احساس کنم
اما افسوس من به فراموشی سپرده شده ام...
اما اشک به مهمانی چشمانم نمی آید، تنم خسته و روحم رنجور گشته
میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پاهایم مرا یاری نمیکنند
مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام از این همه تکرار خسته ام
چقدر دلم میخواهد در خیابان بلند راه بروم
و خش خش برگهای پاییزی را احساس کنم
اما افسوس من به فراموشی سپرده شده ام...
- ۷۴۱
- ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط