رمان همسر اجباری پارت صد وشصت وهفتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وشصت وهفتم
بگوووو.
-چششششم.
-خب بگو عشقم.
-میگم آری گیان بقربان اوقدوباالی تومه.
ینی آری جان قربون قدو باالت بشم.
-الهی ای جونم ....آریا قربون قد باالی تو بشا عشقم.
--اینو دیگه فهمیدم ینی خدا نکنهخوانکه آریا.
-اونوقت گیان ینی جانآفرین آری گیان
-خندیدمو گفتم آره.
- آنا گیان.
-گیییییییان هرچه کسکم.
آریا با زوق گفت اینم فهمیدم هرچه کسکم ینی همه کسم.
-آره آفرین.
-خب حاال بازم از دوباره بگیم آنا بینم خوب میگم مث تو.
-آنا گیان.
-گییییییان هرچه کسکم.
-بقیه شو به فارسی میگم اون آینه روبده موتمو درست کنم دیگه رسیدیم.،....آریا کاله و در اوردو مواشو درست کرد احسانم اومد مواشو درست کرد و آینه رو پس داد.
و همه با هم به سمت در ورودی انبار رفتیم.
آنا یه لحظه بیا .
یکم موندتا بچه ها رفتن جلوتر.و گفت آنا میشه.. میشه ...ناراحت نشی اگه جلو شین سرد بودم آنا جان
شین خیلی حسوده.میترسم بالیی سرت بیاره آنی اصال به من توجه نکن.
این حرفای آریا هرکلمه اشون منو خورد میکردن.آریا مگه مال من نبود مگه خودش نمیگه تو مال منی پس..پس این
رفتارا...
-باشه آقای مدرس چشم.
دیگه نموندم و به حرفاش گوش ندادم خودمو به احسان رسوندم. با احسان رفتیم و من حسابی باید چک میکردماوال بی بال دوما هنوز که خودمونیم.
تمام بند ها تموم این قرارداد لعنتی رو .
احسان امیر و عسل و واسه بازدید از بخشا فرستاد و منو احسان تنها بودیم تو اتاقی که در اختیارمون گذاشتن .
داشتیم بررسی میکردیم که احسان گفت.
آنا... آنا بدو بیا اینو ببین رفتم.
رفتم کنارش و زل زدم به صفحه کامپیوتر احسان حک کرده بودشو و تمام قرار هاشونو با یه سری کلمه رمز دار
نوشته بودن باید اینارو واسه امیر میبردیم این خیلی خوب بود و یه سرنخ عالی. رفتم فلشمو از تو کیفم بیارم که یهو
در باز شد شین و آریا اومدن تودست آریارو گرفته بودشین طوریکه قحطی بود.
-شین :احسان جون چه خبر عزیزم.؟
-هیچی بی خبر.
Comments please
بگوووو.
-چششششم.
-خب بگو عشقم.
-میگم آری گیان بقربان اوقدوباالی تومه.
ینی آری جان قربون قدو باالت بشم.
-الهی ای جونم ....آریا قربون قد باالی تو بشا عشقم.
--اینو دیگه فهمیدم ینی خدا نکنهخوانکه آریا.
-اونوقت گیان ینی جانآفرین آری گیان
-خندیدمو گفتم آره.
- آنا گیان.
-گیییییییان هرچه کسکم.
آریا با زوق گفت اینم فهمیدم هرچه کسکم ینی همه کسم.
-آره آفرین.
-خب حاال بازم از دوباره بگیم آنا بینم خوب میگم مث تو.
-آنا گیان.
-گییییییان هرچه کسکم.
-بقیه شو به فارسی میگم اون آینه روبده موتمو درست کنم دیگه رسیدیم.،....آریا کاله و در اوردو مواشو درست کرد احسانم اومد مواشو درست کرد و آینه رو پس داد.
و همه با هم به سمت در ورودی انبار رفتیم.
آنا یه لحظه بیا .
یکم موندتا بچه ها رفتن جلوتر.و گفت آنا میشه.. میشه ...ناراحت نشی اگه جلو شین سرد بودم آنا جان
شین خیلی حسوده.میترسم بالیی سرت بیاره آنی اصال به من توجه نکن.
این حرفای آریا هرکلمه اشون منو خورد میکردن.آریا مگه مال من نبود مگه خودش نمیگه تو مال منی پس..پس این
رفتارا...
-باشه آقای مدرس چشم.
دیگه نموندم و به حرفاش گوش ندادم خودمو به احسان رسوندم. با احسان رفتیم و من حسابی باید چک میکردماوال بی بال دوما هنوز که خودمونیم.
تمام بند ها تموم این قرارداد لعنتی رو .
احسان امیر و عسل و واسه بازدید از بخشا فرستاد و منو احسان تنها بودیم تو اتاقی که در اختیارمون گذاشتن .
داشتیم بررسی میکردیم که احسان گفت.
آنا... آنا بدو بیا اینو ببین رفتم.
رفتم کنارش و زل زدم به صفحه کامپیوتر احسان حک کرده بودشو و تمام قرار هاشونو با یه سری کلمه رمز دار
نوشته بودن باید اینارو واسه امیر میبردیم این خیلی خوب بود و یه سرنخ عالی. رفتم فلشمو از تو کیفم بیارم که یهو
در باز شد شین و آریا اومدن تودست آریارو گرفته بودشین طوریکه قحطی بود.
-شین :احسان جون چه خبر عزیزم.؟
-هیچی بی خبر.
Comments please
۱۴.۸k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.