بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت

بهار نیز که با خون ِگل وضو می ‏ساخت
هم از نخست به پاییز اقتدا می‏ کرد

حسین منزوی*
دیدگاه ها (۱)

دنیا؛ ایستگاه مسافربری...دمادم بلند است سوت قطاردر این ایستگ...

لحظۀ خداحافظی.. به سینه ام فشردمت..‏ اشک چشمام جاری شد.. دست...

با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟...گیرم که در باورتان به خاک ...

این فراموش نشدنی های لعنتی!آناگاوالدا راست میگوید که باید یک...

تیکه ی قلب من در پاییز است آذر حال مرا خوب میشناسد … ! این ن...

...از قوت مستیم ز هستیم خبر نیستمستم ز می عشق و چو من، مست د...

درد نیز لذت است، نفرین نیز آفرین است، شب نیز خورشیدی است، دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط