این فراموش نشدنی های لعنتی
این فراموش نشدنی های لعنتی!
آناگاوالدا راست میگوید که باید یکبار برای همیشه گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شوند. راست میگوید که باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد و به چیز دیگری فکر کرد. راست میگوید، اما اگر بتوان همه چیز را فراموش کرد. روزگاری که به گمانم شادتر بودم و سرخوشتر، خاطرات روزانه ام را مینوشتم. همه را، حتی خنده ها و بغض هایم را. آن روزها گمانم این بود که یادآوری تلخی و شیرینی اش در آینده ای نه چندان دور، خوب و لذت بخش است. انتظار شیرینی اش را میکشیدم در حقیقت. اما نبود. میدانی؟! این غم غربت لعنتی و تنهایی خودخواسته و خودساخته، دقیقا آن زمانی که تنها میشوی و به نقطه ای در کنج عزلتت خیره میگردی، دست میکند در گنجه خاطراتت و همه را از اول اول به یادت می آورد. چه بخواهی و چه نخواهی مجبورت میکند به همان لبخند تلخ و قطره اشک همیشگی. انگار دستت را میگیرد و پرتت میکند در میان انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین. خاطرات تلخ که هیچ، اما همان خاطرات به ظاهر شیرین نیز جز اشک و اندوه هیچ ثمری ندارند برایت.
دقیقا نمیدانم ایده خاطره نویسی از کجا و کی به سرم زد، اما بدون شک یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام بوده است. برای چون منی که تمامی خاطرات، هر روز از جلوی چشمانم رد میشود، حکایت نوشتن خاطرات و سرک کشیدن گاه و بیگاه در نوشته های سابق، حکایت آتش زیر خاکستر است، که هست، اما آرام است و خاموش. به آناگاوالدا و یکبار گریه کردن و چلداندن تن اندوهگین کاری ندارم، اما یکبار برای همیشه باید خاموش کرد این آتش زیر خاکستر را. تمام کرد، بی هیچ خنده ای. تک تک ورق پاره ها را باید به آتش کشید، خوانده ها و ناخوانده هایش را. فراموششان کرد و در حد کافری وجودشان را انکار کرد.
نویسنده : ناشناس
آناگاوالدا راست میگوید که باید یکبار برای همیشه گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شوند. راست میگوید که باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد و به چیز دیگری فکر کرد. راست میگوید، اما اگر بتوان همه چیز را فراموش کرد. روزگاری که به گمانم شادتر بودم و سرخوشتر، خاطرات روزانه ام را مینوشتم. همه را، حتی خنده ها و بغض هایم را. آن روزها گمانم این بود که یادآوری تلخی و شیرینی اش در آینده ای نه چندان دور، خوب و لذت بخش است. انتظار شیرینی اش را میکشیدم در حقیقت. اما نبود. میدانی؟! این غم غربت لعنتی و تنهایی خودخواسته و خودساخته، دقیقا آن زمانی که تنها میشوی و به نقطه ای در کنج عزلتت خیره میگردی، دست میکند در گنجه خاطراتت و همه را از اول اول به یادت می آورد. چه بخواهی و چه نخواهی مجبورت میکند به همان لبخند تلخ و قطره اشک همیشگی. انگار دستت را میگیرد و پرتت میکند در میان انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین. خاطرات تلخ که هیچ، اما همان خاطرات به ظاهر شیرین نیز جز اشک و اندوه هیچ ثمری ندارند برایت.
دقیقا نمیدانم ایده خاطره نویسی از کجا و کی به سرم زد، اما بدون شک یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام بوده است. برای چون منی که تمامی خاطرات، هر روز از جلوی چشمانم رد میشود، حکایت نوشتن خاطرات و سرک کشیدن گاه و بیگاه در نوشته های سابق، حکایت آتش زیر خاکستر است، که هست، اما آرام است و خاموش. به آناگاوالدا و یکبار گریه کردن و چلداندن تن اندوهگین کاری ندارم، اما یکبار برای همیشه باید خاموش کرد این آتش زیر خاکستر را. تمام کرد، بی هیچ خنده ای. تک تک ورق پاره ها را باید به آتش کشید، خوانده ها و ناخوانده هایش را. فراموششان کرد و در حد کافری وجودشان را انکار کرد.
نویسنده : ناشناس
- ۲.۸k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط