✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت دوازدهم
-سوار تاکسی راهی خونه شدم...
بین راه یکسره بغض داشتم رو به راننده گفتم:
-آقا مواظب باشین یه وقت ترمز نبرین.
-نه خانم ماشین مطمئنه.
-ماشین ماهم مطمئن بود.
-چی؟؟؟!
-هیچی...
کمی مکث کردم چشمم به اتوبان خورد گفتم:
-آقا ببخشید...میشه مسیرتونو عوض کنید.
-عوض کنم؟
-آره... میخوام برم یه جای دیگه ...
-ولی خب هزینتون بیشتر میشه ها...چون مسیر مشخص بوده.
-مشکلی نیست.
راننده نفسش را بیرون داد و گفت:
-باشه.کجا برم؟
-این اتوبانو بپیچید دست راست...
مسیر عوض شد...
دلم هوای خانه مان را کرده...همان خانه ای که با محمدرضا خریدیم...وسایل هایمان را چیدیم که همان جا باهم زندگی کنیم...
شاید حتی روی تمامی وسایل ها خاک گرفته باشد...
و سکوتی تلخ از نبودن ما دونفر, خانه را متروکه کرده باشد...
به خیابانی که چند قدمی خانه مان بود رسیدیم...روبه راننده گفتم:
-آقا...همین جا پیاده میشم...
کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدم...
از خیابان گذشتم و به کوچه رسیدم و اندکی بعد من روبه روی در ورودی ساختمان مان بودم...
کلید را درون قفل فشردم و وارد راهرو شدم...پله ها را یکی یکی طی کردم سکوت فضا را در برگرفته بود و تنها صدای قدم هایم بود که به گوش می خورد...طبقه ی اول... طبقه ی دوم...
مکثی کردم به در ورودی خیره شدم...
زیر لب زمزمه کردم:
-قرار نبود یه روزی تنهایی بیاییم توی این خونه...
قفل در را باز کردم صدای باز شدن در سکوت وحشتناک خانه را شکست...
همه جا تاریک بود...
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
هنوز برق را روشن نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد.
-بله مامان؟؟
-پس کجایی دختر دلواپستم.
با صدایی خسته گفتم:
-قربونت بشم...یه کاری دارم تا یه ساعت دیگه خونه ام...
-زود بیا من دلم شور میزنه...
-چشم...
-فعلا خداحافظ...
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوفناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-ممنون.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت دوازدهم
-سوار تاکسی راهی خونه شدم...
بین راه یکسره بغض داشتم رو به راننده گفتم:
-آقا مواظب باشین یه وقت ترمز نبرین.
-نه خانم ماشین مطمئنه.
-ماشین ماهم مطمئن بود.
-چی؟؟؟!
-هیچی...
کمی مکث کردم چشمم به اتوبان خورد گفتم:
-آقا ببخشید...میشه مسیرتونو عوض کنید.
-عوض کنم؟
-آره... میخوام برم یه جای دیگه ...
-ولی خب هزینتون بیشتر میشه ها...چون مسیر مشخص بوده.
-مشکلی نیست.
راننده نفسش را بیرون داد و گفت:
-باشه.کجا برم؟
-این اتوبانو بپیچید دست راست...
مسیر عوض شد...
دلم هوای خانه مان را کرده...همان خانه ای که با محمدرضا خریدیم...وسایل هایمان را چیدیم که همان جا باهم زندگی کنیم...
شاید حتی روی تمامی وسایل ها خاک گرفته باشد...
و سکوتی تلخ از نبودن ما دونفر, خانه را متروکه کرده باشد...
به خیابانی که چند قدمی خانه مان بود رسیدیم...روبه راننده گفتم:
-آقا...همین جا پیاده میشم...
کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدم...
از خیابان گذشتم و به کوچه رسیدم و اندکی بعد من روبه روی در ورودی ساختمان مان بودم...
کلید را درون قفل فشردم و وارد راهرو شدم...پله ها را یکی یکی طی کردم سکوت فضا را در برگرفته بود و تنها صدای قدم هایم بود که به گوش می خورد...طبقه ی اول... طبقه ی دوم...
مکثی کردم به در ورودی خیره شدم...
زیر لب زمزمه کردم:
-قرار نبود یه روزی تنهایی بیاییم توی این خونه...
قفل در را باز کردم صدای باز شدن در سکوت وحشتناک خانه را شکست...
همه جا تاریک بود...
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...
هنوز برق را روشن نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد.
-بله مامان؟؟
-پس کجایی دختر دلواپستم.
با صدایی خسته گفتم:
-قربونت بشم...یه کاری دارم تا یه ساعت دیگه خونه ام...
-زود بیا من دلم شور میزنه...
-چشم...
-فعلا خداحافظ...
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوفناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-ممنون.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۹.۸k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.