پارت۸۰
#پارت۸۰
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیتونم که.بوتیکم.
سری تکون داد و چیزی نگفت.واستادن تا روده هامون همو بخورن بعد غذا رو بیارن.بازم یه طعم متفاوت!جوجه کباب بود(دلتون نخواد)تا حالا مثل این غذاهایی که توی سیلورنا خورده بودم رو نچشیده بودم.یه جورایی دلم برای غذاهای زمینی تنگ شده بود.نه که خوشمزه نباشه ها ولی خب...
غذا رو خوردیم و بعد از چن. دقیقه کم کم خونواده ها بلند شدن که برن.منم منتظر عروس کشون بودم.ولی کمکم باغ خالی میشد و همه میرفتن.روژان و کیان از جاشون بلند شدن و عزم رفتن کردن.با تعجب گفتم
_واسه عروس کشون نمیمونین؟
هردو با تعجب بهم نگاه کردن
_چی چی کشون؟چی هست؟
از جام بلند شدم و با چشمایی گشاد گفتم
_نگین که شما عروس کشون ندارین!؟!
روژان سرشو تکون داد و شونه بالا انداخت
_اصلا همچین چیزی که میگی رو نشنیدم.پاشو بریم بابا خوابم میاد.
با لبایی افتاده کیفمو برداشتم و رفتیم خدافظی کنیم.یه صدایی از پشتم شنیدم.یه صدای آشنا.
_درسا خانوم؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم.
_بله؟
خدای من این سروش بود.پسر عمم.
_پس درست شنیده بودم.شما درست شبیه دختر دایی من هستین.
یه جوری خودمو نشون دادم که انگار نمیشناسمش.لبخندی زدم و گفتم
_بله درسته.این جمله رو زیاد شنیدم
کیان و روژان هم کنار من ایستاده بودن و به سروش نگاه میکردن.سروش دستشو جلو آورد و با لحن سرخوشی گفت
_من سروش هستم.خوشبختم
ناگفته نماند که سروش توی زمین خواستگارم بود.ولی خب من جواب منفی بهش داده بودم.ولی سروش توی زمین انقد پررو نبود!
کیان به جای من با اخم بهش دست داد و گفت
_کیان هستم .خوشبختم.
سروش با تعجب بهش نگاه کرد.نگاهشو بین ما رد و بدل کرد و گفت
_ببخشید شما ...
و انگشتشو بین من و کیان چرخوند.روژان سریع گفت
_خیر ایشون...فامیلمون هستن.
سروش انگار خیالش راحت شده باشه گفت
_آها
روبه من ادامه داد
_امید وارم بازم همدیگرو ببینیم درسا خانوم.سری تکون داد و خدافظی کرد
کیان با اخم بهش نگاه میکرد.سروش هم همینطور.شونه ای بالا انداختمو به سمت آیداشون راه افتادیم.با همشون خدافظی کردیم و برگشتیم سمت ماشین.تمام این مدت سنگینی نگاه سروشو روی خودم حس میکردم.توی زمین وقتی پیشنهادشو رد کردم خیلی آقا و منطقی به نظرم احترام گذاشت و پاپیچ نشد.ولی بعد ازون دیگه هیچ وقت به اون شهر برنگشت و یه شهر دور کار پیدا کرد و دیگه ندیدمش.ولی این سروش؟فکر نکنم این آخرین دیدار ما باشه...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیتونم که.بوتیکم.
سری تکون داد و چیزی نگفت.واستادن تا روده هامون همو بخورن بعد غذا رو بیارن.بازم یه طعم متفاوت!جوجه کباب بود(دلتون نخواد)تا حالا مثل این غذاهایی که توی سیلورنا خورده بودم رو نچشیده بودم.یه جورایی دلم برای غذاهای زمینی تنگ شده بود.نه که خوشمزه نباشه ها ولی خب...
غذا رو خوردیم و بعد از چن. دقیقه کم کم خونواده ها بلند شدن که برن.منم منتظر عروس کشون بودم.ولی کمکم باغ خالی میشد و همه میرفتن.روژان و کیان از جاشون بلند شدن و عزم رفتن کردن.با تعجب گفتم
_واسه عروس کشون نمیمونین؟
هردو با تعجب بهم نگاه کردن
_چی چی کشون؟چی هست؟
از جام بلند شدم و با چشمایی گشاد گفتم
_نگین که شما عروس کشون ندارین!؟!
روژان سرشو تکون داد و شونه بالا انداخت
_اصلا همچین چیزی که میگی رو نشنیدم.پاشو بریم بابا خوابم میاد.
با لبایی افتاده کیفمو برداشتم و رفتیم خدافظی کنیم.یه صدایی از پشتم شنیدم.یه صدای آشنا.
_درسا خانوم؟
برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم.
_بله؟
خدای من این سروش بود.پسر عمم.
_پس درست شنیده بودم.شما درست شبیه دختر دایی من هستین.
یه جوری خودمو نشون دادم که انگار نمیشناسمش.لبخندی زدم و گفتم
_بله درسته.این جمله رو زیاد شنیدم
کیان و روژان هم کنار من ایستاده بودن و به سروش نگاه میکردن.سروش دستشو جلو آورد و با لحن سرخوشی گفت
_من سروش هستم.خوشبختم
ناگفته نماند که سروش توی زمین خواستگارم بود.ولی خب من جواب منفی بهش داده بودم.ولی سروش توی زمین انقد پررو نبود!
کیان به جای من با اخم بهش دست داد و گفت
_کیان هستم .خوشبختم.
سروش با تعجب بهش نگاه کرد.نگاهشو بین ما رد و بدل کرد و گفت
_ببخشید شما ...
و انگشتشو بین من و کیان چرخوند.روژان سریع گفت
_خیر ایشون...فامیلمون هستن.
سروش انگار خیالش راحت شده باشه گفت
_آها
روبه من ادامه داد
_امید وارم بازم همدیگرو ببینیم درسا خانوم.سری تکون داد و خدافظی کرد
کیان با اخم بهش نگاه میکرد.سروش هم همینطور.شونه ای بالا انداختمو به سمت آیداشون راه افتادیم.با همشون خدافظی کردیم و برگشتیم سمت ماشین.تمام این مدت سنگینی نگاه سروشو روی خودم حس میکردم.توی زمین وقتی پیشنهادشو رد کردم خیلی آقا و منطقی به نظرم احترام گذاشت و پاپیچ نشد.ولی بعد ازون دیگه هیچ وقت به اون شهر برنگشت و یه شهر دور کار پیدا کرد و دیگه ندیدمش.ولی این سروش؟فکر نکنم این آخرین دیدار ما باشه...
۱.۷k
۰۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.