پارت۷۸
#پارت۷۸
بالاخره دو کلمه حرف زد
_بله درسته
اخماش هنوز رو پیشونیش بود.انگار کسی مجبورش کرده که با من حرف بزنه
_اگه کاری داشتید من درخدمتم.تعارف نکنید
انتظارشو نداشتم.
_ممنون.حتما.
یکم از در فاصله گرفتم و خدافظی کردم .تکیشو از در برداشت و رفت تو.شونه ای بالا انداختم و وارد واحد خودم شدم.چون خسته بودم زود خوابم برد.
★٭★
مثل همیشه رفتم بوتیک و تا ظهر اونجا بودم.کارای عروسی آیدا خیلی سریع داشت پیش می رفت.یه هفته دیگه بیشتر نمونده بود.
هنوز تو کف این بودم که اون صفحه ها دست کی میتونست باشه.دیگه آخرای سررسید بودم.چند صفحه بیشتر نمونده بود.ولی دیگه باید میرفتم سرکار.
لباس پوشیدم و رفتم.کارم همین شده بود.صبح سرکار، عصر سرکار شبم خسته و کوفته.
*٭★
سه روز دیگه عروسی آیدا بود.کمتر میدیدمش.کیان رو که اصلا ندیده بودم این چند روز.ولی با سما یکم صمیمی ترشده بودم.سارا هم شمارمو گرفته بود و هر از گاهی بهم زنگ میزد.روژان و رزمهر هم رفته بودن ویلای شمال تا یکم حال و هواشون عوض بشه.
امروز آقای نوری باهام تماس گرفته بود و گفته بود که کارای رفتنم داره انجام میشه و دارن دنبال یه راه امن تر میگردن.اونا حتما سررسیدو خونده بودن پس میدونستن که دروازه های دیگه هم وجود داره.پس ازش خواستم تا از ناظری بپرسه که ازون برگه ها خبر داره یا نه.
شب شده بود.داشتم صفحه ی آخر سررسیدو برای هزارمین بار میخوندم
``در زمین،خانواده ی کوچکی داشتم.همسرم نرگس.دخترانم الهه و آیدا.از دلتنگی ام چیزی برای نوشتن وجود ندارد.گاهی خوابشان را میبینم.خواب بچگی هایشان را.روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم.دخترم عاشق فضاست.مطمئنم که روزی فضا نورد بزرگی میشود و شاید پایش به این دنیا باز شد.
آیدا جان،اگر روزی به این دنیا آمدی و توانستی راهت را پیدا کنی مواظب خودت باش.اگر این سفرنامه را خواندی یعنی زنده و سالمی و من کنارت نیستم.بدان دلم برایت خیلی تنگ شده.زنده بمان و سالم برگرد.کسانی هستند که کمکت کنند.ولی به هر کسی اعتماد نکن.همزاد های این دنیا ممکن است خطرناک تر از چیزی باشند که حتی تصور بکنی.در پناه خدا...``
جملاتو میبوسیدم و دست میکشیدم به دست خط قشنگ پدرم.کاش زنده میبود.
این سه روزم مثل برق و باد گذشت و روز عروسی آیدا رسید.روژان روز قبل اومده بود.منم امروزو مرخصی گرفته بودم.آیدا که آرایشگاه بود و خانواده ی نوری سرشون شلوغ بود.پس با روژان یه صفایی به خودمون دادیم و حاضر شدیم.آرایشگاه نرفته بودیم ولی خیلی خوب شده بودیم.لباس من سبز پررنگ بود و چون زنونه مردونه جدا بود زیاد با حجاب انتخابش نکرده بودم.
رزمهر شبیه عروسکا شده بود.لباس صورتی و پف پفیش با اون موهای طلاییش خیلی نازش کرده بود.لباس روژان هم کرم رنگ بود و پر از پولک بود.بهش میومد.
کیان اومد دنبالمون و با ماشین اون رفتیم.توی راه حرفی رد و بدل نشد فقط صدای آهنگ بود که پخش میشد.
بالاخره دو کلمه حرف زد
_بله درسته
اخماش هنوز رو پیشونیش بود.انگار کسی مجبورش کرده که با من حرف بزنه
_اگه کاری داشتید من درخدمتم.تعارف نکنید
انتظارشو نداشتم.
_ممنون.حتما.
یکم از در فاصله گرفتم و خدافظی کردم .تکیشو از در برداشت و رفت تو.شونه ای بالا انداختم و وارد واحد خودم شدم.چون خسته بودم زود خوابم برد.
★٭★
مثل همیشه رفتم بوتیک و تا ظهر اونجا بودم.کارای عروسی آیدا خیلی سریع داشت پیش می رفت.یه هفته دیگه بیشتر نمونده بود.
هنوز تو کف این بودم که اون صفحه ها دست کی میتونست باشه.دیگه آخرای سررسید بودم.چند صفحه بیشتر نمونده بود.ولی دیگه باید میرفتم سرکار.
لباس پوشیدم و رفتم.کارم همین شده بود.صبح سرکار، عصر سرکار شبم خسته و کوفته.
*٭★
سه روز دیگه عروسی آیدا بود.کمتر میدیدمش.کیان رو که اصلا ندیده بودم این چند روز.ولی با سما یکم صمیمی ترشده بودم.سارا هم شمارمو گرفته بود و هر از گاهی بهم زنگ میزد.روژان و رزمهر هم رفته بودن ویلای شمال تا یکم حال و هواشون عوض بشه.
امروز آقای نوری باهام تماس گرفته بود و گفته بود که کارای رفتنم داره انجام میشه و دارن دنبال یه راه امن تر میگردن.اونا حتما سررسیدو خونده بودن پس میدونستن که دروازه های دیگه هم وجود داره.پس ازش خواستم تا از ناظری بپرسه که ازون برگه ها خبر داره یا نه.
شب شده بود.داشتم صفحه ی آخر سررسیدو برای هزارمین بار میخوندم
``در زمین،خانواده ی کوچکی داشتم.همسرم نرگس.دخترانم الهه و آیدا.از دلتنگی ام چیزی برای نوشتن وجود ندارد.گاهی خوابشان را میبینم.خواب بچگی هایشان را.روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم.دخترم عاشق فضاست.مطمئنم که روزی فضا نورد بزرگی میشود و شاید پایش به این دنیا باز شد.
آیدا جان،اگر روزی به این دنیا آمدی و توانستی راهت را پیدا کنی مواظب خودت باش.اگر این سفرنامه را خواندی یعنی زنده و سالمی و من کنارت نیستم.بدان دلم برایت خیلی تنگ شده.زنده بمان و سالم برگرد.کسانی هستند که کمکت کنند.ولی به هر کسی اعتماد نکن.همزاد های این دنیا ممکن است خطرناک تر از چیزی باشند که حتی تصور بکنی.در پناه خدا...``
جملاتو میبوسیدم و دست میکشیدم به دست خط قشنگ پدرم.کاش زنده میبود.
این سه روزم مثل برق و باد گذشت و روز عروسی آیدا رسید.روژان روز قبل اومده بود.منم امروزو مرخصی گرفته بودم.آیدا که آرایشگاه بود و خانواده ی نوری سرشون شلوغ بود.پس با روژان یه صفایی به خودمون دادیم و حاضر شدیم.آرایشگاه نرفته بودیم ولی خیلی خوب شده بودیم.لباس من سبز پررنگ بود و چون زنونه مردونه جدا بود زیاد با حجاب انتخابش نکرده بودم.
رزمهر شبیه عروسکا شده بود.لباس صورتی و پف پفیش با اون موهای طلاییش خیلی نازش کرده بود.لباس روژان هم کرم رنگ بود و پر از پولک بود.بهش میومد.
کیان اومد دنبالمون و با ماشین اون رفتیم.توی راه حرفی رد و بدل نشد فقط صدای آهنگ بود که پخش میشد.
۱.۳k
۰۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.