پارت۷۹
#پارت۷۹
یه تالار شیک و خیلی بزرگ بود.اولش با یه باغ شروع میشد بعد به ساختمون اصلی میرسیدیم.توی باغ پر از میز و صندلی های سفید بود که به صورت پراکنده چیده شده بودن ولی خالی بودن.وارد ساختمون شدیم خانوما طبقه ی بالا و آقایون طبقه ی پایین.رزمهر دست روژان رو فشرد و گفت
_مامان من با دایی بمونم؟
_نه عزیزم نمیشه که اینجا همه آقان بیا بریم بالا
با نارضایتی رفت بالا.خواستم برم که کیان صدام کرد.
_چیزه... میخاستم بگم که...خوبی؟
عین پسر بچه ها من من میکرد.رفتاراش توی اون کت و شلوار مشکی و مردونه خیلی خنده دار شده بود.خندیدم و گفتم
_اره...تو خوبی؟واسه چی؟
_هیچی همین طوری...
سرمو تکون دادم و گفتم
_باشه
دوباره خواستم برم که صدام کرد.با کلافگی برگشتم و گفتم
_هوم؟
چرا این روزا همش نگران بود؟من اصلا رفتارای اخیرشو درک نمیکردم.
_هیچی.برو
و خودش رفت.منم سریع رفتم بالا تا باز صدام نکنه.لباسامو عوض کردم و کنار روژانشون نشستم.سارام خودشو به جمعمون اضافه کرد و الهه هم کنارش بود.خدای من چقدر بزرگ شده بود .دلم برای الهه ی خودم یه ذره شد.
الهه با تعجب بهم نگاه میکرد.این نگاه ها برام عادی شده بود.
_تو چقد...شبیه...
سارا خندید و گفت
_منم اول دیدمش همینو گفتم.
خندیدم و باهاش دست دادم.قبل اینکه روژان آیدا صدام کنه گفتم
_من درسام.میدونم خیلی شبیه آیدای شمام
چشمکی زدم و گفتم
_خوش شانس بوده.
روژان که موضوعو گرفته بود دیگه اونجا آیدا صدام نزد.چند دیقه که گذشت الهه هم رفتارش عاپی شد باهام.همه اون وسط مشغول بزن و بکوب بودن ولی من از بچگی از رقصیدن خوشم نمیومد.روژان که دل و دماغ رقص نداشت پس منم از خدا خواسته اونو بهونه میکردم و مینشستم سر جام.
یه دفعه صدای جیغ و صوتا بلند شد و همه از راهروی اصلی کنار رفتن و دست میزدن.آیدا و امیر دست تو دست هم وارد سالن شدن.مام بلند شدیم و رفتیم نزدیک تر.همه رو سرشون نقل و گلبرگ و پول میریختن.لبخند یک ثانیه هم از روی لباشون کنار نمیرفت.از ته دل برای این زوج آرزوی خوشبختی کردم.روی صندلی هاشون نشستن و بعد از چند دیقه نوبت رقص دو نفره شد.همه دورشون حلقه زدیم و تشویقشون کردیم.سه تا آهنگ میکس شده بودن.اولی شاد بود.آیدا که برعکس من واقعا استعداد داشت.امیر هم وایستاده بود وسط و فقط دست میزد.مرد گنده با اون هیکل لپاش همرنگ انار شده بودن.صحنه دیدنی بود.دومی هم یه آهنگ آمریکایی شاد بود و آیدا ماهرانه اون رو گذروند.سومی ولی دیگه واقعا دونفره بود.یه آهنگ ملایم و اروم.دست تو دست هم همراه آهنگ تکون میخوردن.واقعا عالی بود.آهنگ که تموم شد با لبخند تو صورت همدیگه نگاه میکردن و آیدا سرشو انداخت پایین.همه براشون دست زدیم و اونام دوباره نشستن.یکم که گذشت نوبت عکس شده بود.فامیلای نزدیک با روس و دوماد عکس گرفتن و وقتی داماد رفت آیدا از دور پیدام کرد و اشاره کرد بریم پیشش.چند تا عکس گرفتیم و خواهش کرد که یه عکس دونفره با خمدیگه بگیریم.خیلی قشنگ شده بود.لبخندی زد و گفت
_اینو تا اخر عمرم نگه میدارم
بغلش کردم و گفتم
_عروسیت مبارک همزاد عزیز
خندید و تشکر کرد.رفتیم نشستیم سرجامون و دوباره همه ریختن وسط.وقتی از کت و کول افتادن گفتن که برای شام بریم توی باغ.لباسامونو پوشیدیم ورفتیم پایین.مردا همه نشسته بودن و هر کودوم منتظر خونوادشون بودن.کیان رو پیدا کردیم و به سمتش رفتیم.الهه هم به سمت میزی که آقای نوری بود رفت.منم برای عرض سلام رفتم .
آقای نوری طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_آیدا جان فردا عصر برو شرکت ماه آبی.آقای ناظری گفت که برگه ها دست اونه و داره ازشون استفاده میکنه.
_نمیدونین چیکارم داره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_نمیدونم ولی فکر میکنم درباره ی همین کارای رفتنت باشه.برو پیشش دخترم حتما کار مهمی داره.
_اخه من عصر میرم سرکار
_آیدا بهم گفته بود.خیل خب پس بهش میگم که یه فرصت دیگه بشه.
_ممنون...تبریک میگم
لبخندی زد و گفت
_ممنونم دخترم.ایشالا عروسی خودت.
لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت.انگار فهمید.ولی سری تکون دادمو به سمت میزمون رفتم.
رزمهر داشت با قاشق چنگال بازی میکرد و روبه کیان گفت
_دایی دشنمه پس چرا غذا رو نمیارن؟
کیان موهای کوتاهشو بهم ریخت و گفت
_الان میارن شکمو
بین روژان و کیان نشستم.روژان متوجه ناراحتیم شد.
_چیزی شده؟
توجه کیان بهم جلب شد
_نه چیزی نیست.آقای نوری گفت که باید برم شرکت ماه آبی
کیان گفت
_میری؟
یه تالار شیک و خیلی بزرگ بود.اولش با یه باغ شروع میشد بعد به ساختمون اصلی میرسیدیم.توی باغ پر از میز و صندلی های سفید بود که به صورت پراکنده چیده شده بودن ولی خالی بودن.وارد ساختمون شدیم خانوما طبقه ی بالا و آقایون طبقه ی پایین.رزمهر دست روژان رو فشرد و گفت
_مامان من با دایی بمونم؟
_نه عزیزم نمیشه که اینجا همه آقان بیا بریم بالا
با نارضایتی رفت بالا.خواستم برم که کیان صدام کرد.
_چیزه... میخاستم بگم که...خوبی؟
عین پسر بچه ها من من میکرد.رفتاراش توی اون کت و شلوار مشکی و مردونه خیلی خنده دار شده بود.خندیدم و گفتم
_اره...تو خوبی؟واسه چی؟
_هیچی همین طوری...
سرمو تکون دادم و گفتم
_باشه
دوباره خواستم برم که صدام کرد.با کلافگی برگشتم و گفتم
_هوم؟
چرا این روزا همش نگران بود؟من اصلا رفتارای اخیرشو درک نمیکردم.
_هیچی.برو
و خودش رفت.منم سریع رفتم بالا تا باز صدام نکنه.لباسامو عوض کردم و کنار روژانشون نشستم.سارام خودشو به جمعمون اضافه کرد و الهه هم کنارش بود.خدای من چقدر بزرگ شده بود .دلم برای الهه ی خودم یه ذره شد.
الهه با تعجب بهم نگاه میکرد.این نگاه ها برام عادی شده بود.
_تو چقد...شبیه...
سارا خندید و گفت
_منم اول دیدمش همینو گفتم.
خندیدم و باهاش دست دادم.قبل اینکه روژان آیدا صدام کنه گفتم
_من درسام.میدونم خیلی شبیه آیدای شمام
چشمکی زدم و گفتم
_خوش شانس بوده.
روژان که موضوعو گرفته بود دیگه اونجا آیدا صدام نزد.چند دیقه که گذشت الهه هم رفتارش عاپی شد باهام.همه اون وسط مشغول بزن و بکوب بودن ولی من از بچگی از رقصیدن خوشم نمیومد.روژان که دل و دماغ رقص نداشت پس منم از خدا خواسته اونو بهونه میکردم و مینشستم سر جام.
یه دفعه صدای جیغ و صوتا بلند شد و همه از راهروی اصلی کنار رفتن و دست میزدن.آیدا و امیر دست تو دست هم وارد سالن شدن.مام بلند شدیم و رفتیم نزدیک تر.همه رو سرشون نقل و گلبرگ و پول میریختن.لبخند یک ثانیه هم از روی لباشون کنار نمیرفت.از ته دل برای این زوج آرزوی خوشبختی کردم.روی صندلی هاشون نشستن و بعد از چند دیقه نوبت رقص دو نفره شد.همه دورشون حلقه زدیم و تشویقشون کردیم.سه تا آهنگ میکس شده بودن.اولی شاد بود.آیدا که برعکس من واقعا استعداد داشت.امیر هم وایستاده بود وسط و فقط دست میزد.مرد گنده با اون هیکل لپاش همرنگ انار شده بودن.صحنه دیدنی بود.دومی هم یه آهنگ آمریکایی شاد بود و آیدا ماهرانه اون رو گذروند.سومی ولی دیگه واقعا دونفره بود.یه آهنگ ملایم و اروم.دست تو دست هم همراه آهنگ تکون میخوردن.واقعا عالی بود.آهنگ که تموم شد با لبخند تو صورت همدیگه نگاه میکردن و آیدا سرشو انداخت پایین.همه براشون دست زدیم و اونام دوباره نشستن.یکم که گذشت نوبت عکس شده بود.فامیلای نزدیک با روس و دوماد عکس گرفتن و وقتی داماد رفت آیدا از دور پیدام کرد و اشاره کرد بریم پیشش.چند تا عکس گرفتیم و خواهش کرد که یه عکس دونفره با خمدیگه بگیریم.خیلی قشنگ شده بود.لبخندی زد و گفت
_اینو تا اخر عمرم نگه میدارم
بغلش کردم و گفتم
_عروسیت مبارک همزاد عزیز
خندید و تشکر کرد.رفتیم نشستیم سرجامون و دوباره همه ریختن وسط.وقتی از کت و کول افتادن گفتن که برای شام بریم توی باغ.لباسامونو پوشیدیم ورفتیم پایین.مردا همه نشسته بودن و هر کودوم منتظر خونوادشون بودن.کیان رو پیدا کردیم و به سمتش رفتیم.الهه هم به سمت میزی که آقای نوری بود رفت.منم برای عرض سلام رفتم .
آقای نوری طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_آیدا جان فردا عصر برو شرکت ماه آبی.آقای ناظری گفت که برگه ها دست اونه و داره ازشون استفاده میکنه.
_نمیدونین چیکارم داره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_نمیدونم ولی فکر میکنم درباره ی همین کارای رفتنت باشه.برو پیشش دخترم حتما کار مهمی داره.
_اخه من عصر میرم سرکار
_آیدا بهم گفته بود.خیل خب پس بهش میگم که یه فرصت دیگه بشه.
_ممنون...تبریک میگم
لبخندی زد و گفت
_ممنونم دخترم.ایشالا عروسی خودت.
لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت.انگار فهمید.ولی سری تکون دادمو به سمت میزمون رفتم.
رزمهر داشت با قاشق چنگال بازی میکرد و روبه کیان گفت
_دایی دشنمه پس چرا غذا رو نمیارن؟
کیان موهای کوتاهشو بهم ریخت و گفت
_الان میارن شکمو
بین روژان و کیان نشستم.روژان متوجه ناراحتیم شد.
_چیزی شده؟
توجه کیان بهم جلب شد
_نه چیزی نیست.آقای نوری گفت که باید برم شرکت ماه آبی
کیان گفت
_میری؟
۳.۴k
۰۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.