دلبآخته part:13
+خیله خب باشه (لبخند)
تهیونگ از کوک جدا شد و به سمت در رفت
+استراحت کن ددی(لحن شیطون)
تهیونگ در اتاقو بست و به اتاقش رفت...جدیدا کوک اتاقشو از ته جدا کر ه بود و صبحا غیبش میزد ولی تهیونگ نمیتونست دلیلشو بپرسه ولی الان که بهش اعتراف کرده بود یچیزایی فرق میکرد
ته خودشو روی تخت پرت کرد و سرشو تو بالشت فرو کرد و جیغ خفه ای کشید
+هالقفاهملببصضصقانخخهغفقببسثانکوتالیسثامچککخن(ذوق سگی)
سرشو از روی بالشت برداشت و به پشت دراز کشید
+شاید بهتر بود براش ناز میکردم....خیلی راحت نگفتم«منم دوست دارم»؟
+خیلی پررو میشه؟ایییییییییی خاک تو سرت کیم...
.
_پدر من نمیخوام با جسیکا ازدواج کنم...نمیتونم!!
کوک تلفنو قطع کرد و روی صندلیش لم داد...کمتر از یک ساعت دیگه جسیکا که معاون شرکتش هم بود به عمارتش میومد تا باهم کارای عروس رو انجام بدن...که صد البته جسیکا با اون مادر عفریته تر از خودش از این وضع خوشحالن ولی کوک عشق واقعی رو توی تهیونگ خلاصه میکرد و علاقه ای به دخترا نداشت...فکر میکرد میتونه با جدا کردن اتاقش از ته علاقش رو هم کم کنه ولی نشد. فکر میکرد اونو فقط و فقط برای بدنش میخواد ولی وقتی ته تو بیمارستان واسش اشک میریخت فهمید عاشق همه چیز اون پسره...این هوس نبود!کوک عاشق موهایی ته بود حتی اگه شلخته باشن...عاشق چشماش حتی اگه گود افتاده باشن...عاشق لباش حتی اگه خشک شده باشن...از نظر کوک اون همه جوره کامل و بی نقصه:)حتی نفس کشیدن تهیونگ هم برای کوک جالب بود.
_کاش خودش میدید که وقتی غرق خوابه چقد کیوت میشه...:)
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...
_دوست دارم ولی میترسم از دستم بری...تحمل کن تهیونگا. جسیکا رو بالاخره از زندگیمون محو میکنم...
.
.
تهیونگ همونطور که به ساعت خیره بود و حساب میکرد که چند ساعت به شب مونده نوتیف گوشیش به صدا در اومد...
.
#تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #سناریو #وانشات #کره #بنگتن #بی_تی_اس #سناریو_تصویری #فیک #فیکشن #یونمین #نویسنده #رمان
تهیونگ از کوک جدا شد و به سمت در رفت
+استراحت کن ددی(لحن شیطون)
تهیونگ در اتاقو بست و به اتاقش رفت...جدیدا کوک اتاقشو از ته جدا کر ه بود و صبحا غیبش میزد ولی تهیونگ نمیتونست دلیلشو بپرسه ولی الان که بهش اعتراف کرده بود یچیزایی فرق میکرد
ته خودشو روی تخت پرت کرد و سرشو تو بالشت فرو کرد و جیغ خفه ای کشید
+هالقفاهملببصضصقانخخهغفقببسثانکوتالیسثامچککخن(ذوق سگی)
سرشو از روی بالشت برداشت و به پشت دراز کشید
+شاید بهتر بود براش ناز میکردم....خیلی راحت نگفتم«منم دوست دارم»؟
+خیلی پررو میشه؟ایییییییییی خاک تو سرت کیم...
.
_پدر من نمیخوام با جسیکا ازدواج کنم...نمیتونم!!
کوک تلفنو قطع کرد و روی صندلیش لم داد...کمتر از یک ساعت دیگه جسیکا که معاون شرکتش هم بود به عمارتش میومد تا باهم کارای عروس رو انجام بدن...که صد البته جسیکا با اون مادر عفریته تر از خودش از این وضع خوشحالن ولی کوک عشق واقعی رو توی تهیونگ خلاصه میکرد و علاقه ای به دخترا نداشت...فکر میکرد میتونه با جدا کردن اتاقش از ته علاقش رو هم کم کنه ولی نشد. فکر میکرد اونو فقط و فقط برای بدنش میخواد ولی وقتی ته تو بیمارستان واسش اشک میریخت فهمید عاشق همه چیز اون پسره...این هوس نبود!کوک عاشق موهایی ته بود حتی اگه شلخته باشن...عاشق چشماش حتی اگه گود افتاده باشن...عاشق لباش حتی اگه خشک شده باشن...از نظر کوک اون همه جوره کامل و بی نقصه:)حتی نفس کشیدن تهیونگ هم برای کوک جالب بود.
_کاش خودش میدید که وقتی غرق خوابه چقد کیوت میشه...:)
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...
_دوست دارم ولی میترسم از دستم بری...تحمل کن تهیونگا. جسیکا رو بالاخره از زندگیمون محو میکنم...
.
.
تهیونگ همونطور که به ساعت خیره بود و حساب میکرد که چند ساعت به شب مونده نوتیف گوشیش به صدا در اومد...
.
#تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #سناریو #وانشات #کره #بنگتن #بی_تی_اس #سناریو_تصویری #فیک #فیکشن #یونمین #نویسنده #رمان
۱۱.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.