دلبآخته part:16
_فردا صبح_
تهیونگ با سردرد بدی از خواب بیدار شد و به سختی چشماشو باز کرد...این لخت بودن و درد پایین تنهاش نشونه رابطه اون و کوک بود ولی ته چیزی یادش نمیومد...
خودشو روی تخت جا به جا کرد و با کوک روبه رو شد که غرق خواب بود. ته اروم دستشو روی گونه کوک گذاشت و صورتشو نوازش کردو با صدای آروم و گرفته لب زد.
+دلم نمیخواد ازدواج کنی کوک
جسم کوک کمی تکون خورد و باعث شد ته دستشو از روی صورت اون برداره...کوک چشمای مشکیشو باز کرد و نگاهشو به تهیونگ داد
+ببخشید بیدارت کردم
دیشب...یه خواب عجیب دربارت دیدم...
کوک پوزخند زد
_هه خواب؟مطمئنی خواب بود آخه زیادی مست بودی...
تهیونگ پنیک کرد و خواست از جاش بلند شه تا لباساشو بپوشه ولی درد زیادی که بخاطر دیشب داشت مانعش میشد و دوباره به پهلو دراز کشید...
_کجا؟
+خب...میخوام لباس بپوشم
_پس بپوش...
و از اتاق خارج شد
تهیونگی که از دیشب چیز زیادی یادش نبود از لبه تخت گرفت و سعی کرد بلند شه و بعد نگاهشو به زمین داد و لباسهایی که دیشب پوشیده بود رو کف زمین دید...
+من دیشب رفتم بار و مست کردم... بعدش رقصیدمو اون منو آورد خونه...حتما عصبانیه ولی اون خودشم کم کاری نکرد...کسی که قراره ازدواج کنه اونه نه من!ولی بازم نمیخوام ازم دلخور باشه
تهیونگ سمت کمد کوک رفت و یه تیشرت و شلوار مشکی برداشت و پوشید
+لباساش خیلی بوی خوبی میدن:)
بعد پوشیدن لباس از اتاقش بیرون اومد...کوک امروزم به خدمتکارا مرخصی داده بود پس تصمیم گرفت خودش قهوه مورد علاقه کوک رو درست کنه و براش ببره...
+خب اینم از این
تهیونگ قهوه رو توی ماگ ریخت و به سمت اتاق کار کوک رفتو در زد
+جونگکوکا؟
اروم درو باز کرد و کوک رو با عینک و پیراهن مشکی در حالی که اخم غلیظی روی چهرش بود دید که کلی برگه جلوشه... ضربان قلبش بالا رفت و بهش خیره شد
+برات قهوه آوردم...
_بزار و برو
+بیا
ولی نرفت...
_چیه؟
+میخوام برم شرکت...
_میخوای بری چیکار کنی؟!نمیدونی اونا چقدر بهت چشم دارن؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت
+لطفا...
_باشه ولی تا شب اونجا نمون...
ادامه دارد:)))
#تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #سناریو #وانشات #کره #بنگتن #بی_تی_اس #سناریو_تصویری #فیک #فیکشن #یونمین #نویسنده #رمان
تهیونگ با سردرد بدی از خواب بیدار شد و به سختی چشماشو باز کرد...این لخت بودن و درد پایین تنهاش نشونه رابطه اون و کوک بود ولی ته چیزی یادش نمیومد...
خودشو روی تخت جا به جا کرد و با کوک روبه رو شد که غرق خواب بود. ته اروم دستشو روی گونه کوک گذاشت و صورتشو نوازش کردو با صدای آروم و گرفته لب زد.
+دلم نمیخواد ازدواج کنی کوک
جسم کوک کمی تکون خورد و باعث شد ته دستشو از روی صورت اون برداره...کوک چشمای مشکیشو باز کرد و نگاهشو به تهیونگ داد
+ببخشید بیدارت کردم
دیشب...یه خواب عجیب دربارت دیدم...
کوک پوزخند زد
_هه خواب؟مطمئنی خواب بود آخه زیادی مست بودی...
تهیونگ پنیک کرد و خواست از جاش بلند شه تا لباساشو بپوشه ولی درد زیادی که بخاطر دیشب داشت مانعش میشد و دوباره به پهلو دراز کشید...
_کجا؟
+خب...میخوام لباس بپوشم
_پس بپوش...
و از اتاق خارج شد
تهیونگی که از دیشب چیز زیادی یادش نبود از لبه تخت گرفت و سعی کرد بلند شه و بعد نگاهشو به زمین داد و لباسهایی که دیشب پوشیده بود رو کف زمین دید...
+من دیشب رفتم بار و مست کردم... بعدش رقصیدمو اون منو آورد خونه...حتما عصبانیه ولی اون خودشم کم کاری نکرد...کسی که قراره ازدواج کنه اونه نه من!ولی بازم نمیخوام ازم دلخور باشه
تهیونگ سمت کمد کوک رفت و یه تیشرت و شلوار مشکی برداشت و پوشید
+لباساش خیلی بوی خوبی میدن:)
بعد پوشیدن لباس از اتاقش بیرون اومد...کوک امروزم به خدمتکارا مرخصی داده بود پس تصمیم گرفت خودش قهوه مورد علاقه کوک رو درست کنه و براش ببره...
+خب اینم از این
تهیونگ قهوه رو توی ماگ ریخت و به سمت اتاق کار کوک رفتو در زد
+جونگکوکا؟
اروم درو باز کرد و کوک رو با عینک و پیراهن مشکی در حالی که اخم غلیظی روی چهرش بود دید که کلی برگه جلوشه... ضربان قلبش بالا رفت و بهش خیره شد
+برات قهوه آوردم...
_بزار و برو
+بیا
ولی نرفت...
_چیه؟
+میخوام برم شرکت...
_میخوای بری چیکار کنی؟!نمیدونی اونا چقدر بهت چشم دارن؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت
+لطفا...
_باشه ولی تا شب اونجا نمون...
ادامه دارد:)))
#تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #سناریو #وانشات #کره #بنگتن #بی_تی_اس #سناریو_تصویری #فیک #فیکشن #یونمین #نویسنده #رمان
۱۹.۳k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.