پارت 8 ♥️
پارت 8 ♥️
"میسو"
نمیشنیدم ، به معنای واقعی کر شده بودم...
چی میگه این برگشتم سمت مامان
افتاده بود زمین و خودشو میزد و گریه میکرد
برگشتم سمت در دوییدم سمتش بازش کردم
داشتن رو مینا پارچه سفید میکشیدن
"نکنینننننننن"
با دادم همه برگشتن سمتم ، دوییدم سمتشون و پارچرو انداختم پایین
"نمیشنوین مگه رو آدم زنده پارچه میکشن"
هیچی نگفتن فقط سرشونو انداختن پایین ، به مینا نگاه کردم ، قطره های اشکم همینجوری سر میخوردن
"مینا پاشو بیا بریم خونه"
همونجوری مونده بود
" جوابمو چرا نمیدی م...مگه نگفتی بریم کیک بخوریم خوب"
پ...پاشو دیگه
داد زدم"جوابمو بددده لعنتیییی"
صورتش خیلی رنگ پریده بود ، دور چشماش سیاه بود ، صورتشو گرفتم تو دستم
"چرا انقد سردی تو...تو که همیشه گرم بودی"
دستاشو گرفتم اونا هم یخ بودن نمیدونستم دورم چه خبره ، من فقط مینارو میدیدم
"ببین میدونی که من از بیمارستان بدم میاد نه پس پاشو بیا بریم خونه"
هر دفعه بیشتر نا امید میشدم ، امکان نداره مینا ترکم نمیکنه نه
"نه اینکارو نمیکنی مگه نه تو قول دادی قول دادی تا ابد پیشمی مگه نه..."
یهو سرم گیج رفت و چیزی نفهمیدم
.....
سه ماه بود که مینا دیگه پیشم نبود ، باورش سخت بود برام ولی...باورش کردم ، وقتی جسم بی جونشو دیدم ، گریه های مامان بابام و دیدم ، وقتی تو ارامگاه گذاشتنش ، وقتی فامیل و اشناها اومدن واسه تسلیت
وقتی اخبار گفت که یه قاتل به یه دختر شلیک کرد و اون مرد ، باور کردم سنگین بود ، تلخ بود ، دردناک بود ، ولی باور کردم باهاش کنار نیومدم ، خیلی سخته کنار اومدن کنار اومدن با ادمی که برات مهم ترین کس بود
درسته باور کردنش راحت تره ، لباس سیاه از تنم در نمیومد حوصله هیچی نداشتم خودمو تو اتاق حبس کرده بودم ، پلیس در به در دنبال اون حرومزاده یود اما هیچی اون کی بود ، کی بود ، چرا خواهر من...
اینم از پارت 8 خووشگلااا 😉💕❤️
"میسو"
نمیشنیدم ، به معنای واقعی کر شده بودم...
چی میگه این برگشتم سمت مامان
افتاده بود زمین و خودشو میزد و گریه میکرد
برگشتم سمت در دوییدم سمتش بازش کردم
داشتن رو مینا پارچه سفید میکشیدن
"نکنینننننننن"
با دادم همه برگشتن سمتم ، دوییدم سمتشون و پارچرو انداختم پایین
"نمیشنوین مگه رو آدم زنده پارچه میکشن"
هیچی نگفتن فقط سرشونو انداختن پایین ، به مینا نگاه کردم ، قطره های اشکم همینجوری سر میخوردن
"مینا پاشو بیا بریم خونه"
همونجوری مونده بود
" جوابمو چرا نمیدی م...مگه نگفتی بریم کیک بخوریم خوب"
پ...پاشو دیگه
داد زدم"جوابمو بددده لعنتیییی"
صورتش خیلی رنگ پریده بود ، دور چشماش سیاه بود ، صورتشو گرفتم تو دستم
"چرا انقد سردی تو...تو که همیشه گرم بودی"
دستاشو گرفتم اونا هم یخ بودن نمیدونستم دورم چه خبره ، من فقط مینارو میدیدم
"ببین میدونی که من از بیمارستان بدم میاد نه پس پاشو بیا بریم خونه"
هر دفعه بیشتر نا امید میشدم ، امکان نداره مینا ترکم نمیکنه نه
"نه اینکارو نمیکنی مگه نه تو قول دادی قول دادی تا ابد پیشمی مگه نه..."
یهو سرم گیج رفت و چیزی نفهمیدم
.....
سه ماه بود که مینا دیگه پیشم نبود ، باورش سخت بود برام ولی...باورش کردم ، وقتی جسم بی جونشو دیدم ، گریه های مامان بابام و دیدم ، وقتی تو ارامگاه گذاشتنش ، وقتی فامیل و اشناها اومدن واسه تسلیت
وقتی اخبار گفت که یه قاتل به یه دختر شلیک کرد و اون مرد ، باور کردم سنگین بود ، تلخ بود ، دردناک بود ، ولی باور کردم باهاش کنار نیومدم ، خیلی سخته کنار اومدن کنار اومدن با ادمی که برات مهم ترین کس بود
درسته باور کردنش راحت تره ، لباس سیاه از تنم در نمیومد حوصله هیچی نداشتم خودمو تو اتاق حبس کرده بودم ، پلیس در به در دنبال اون حرومزاده یود اما هیچی اون کی بود ، کی بود ، چرا خواهر من...
اینم از پارت 8 خووشگلااا 😉💕❤️
۲۰.۴k
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.