پارت 7 ❤️
پارت 7 ❤️
"میسو"
دویید سمتم که...
صدای شلیک گلوله ، ایستادن مینا ، افتادن جعبه از دستش ، خون روی لباسش ، چشماش که فقط منو میدید و افتادنش روی زمین... هیچی نمیشنیدم هیچی
همه جا تار شد واسم ، چشام فقط مینا رو میدید که بیهوش رو زمین افتاده بود و منی که قدرت تکون خوردن نداشتم
نمیدونم چقدر همون حالت موندم که با تنه ای که بهم زدن افتادم زمین ، به خودم اومدم ، نه نه نه امکان نداره ، رو زمین خودمو کشیدم تا برسم بهش ، قدرت راه رفتن نداشتم سرم گیج میرفت
رسیدم بهش مردم دورش جمع بودن و حرف میزدن ، سرش و بغل گرفتم
"می...مینا"
هیچی
"می...مینا...لط...لطفا...چش...چشماتو باز کن"
اروم به صورتش ضربه میزدم ، اما هیچی نه خدای من مینا نه ، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن
"اورژانس زنگ بزنین به اورژانس"
یکی فریاد زد" زدیم الان میرسه"
برگشتم سمت مینا دستم پر خون شده بود دستام میلرزید چیکار کنم
"مینااااااااااااااا"
جوابمو بده ، بلند بلند گریه میکردم ، اورژانس رسید
برانکارد اوردن و مینا رو گذاشتن روش ، بردنش داخل اورژانس منم پریدم و چنگ زدم به لباس مینا
"خواهش میکنم نجاتش بدین لطفاااا"
"خانوم ما همه تلاشمونو میکنیم اروم باشین"
میگفتن اروم باشم ، اما چطور ، همه دنیام اینجا بی جون افتاده و منی که نمیدونم باید چه غلطی بکنم ، نمیدونم چقد طول کشید برسیم بیمارستان
مینارو بردن و من همونجا تو راهرو افتادم بلند گریه کردم
خدایا مینا رو ازم نگیر خواهش میکنم
با دستای لرزون موبایلمو در اوردمو به مامان زنگ زدم
بردار بردار
"الو
"مامان"
"وای چیشده دخترم"
" مامان خودتو برسون بیمارستان"
" چی داری میگی"
" مینا"
" مینا چی؟ "
" خواهش میکنم فقط بیاا"
" بیمارستانه چی؟ "صداش میلرزید
" اسمه بیمارستان و پرسیدم و بهش گفتم "
" الان میام"
قطع کرد گوشی از دستم افتاد ، خودمو بزور رسوندم به روبه روی دری که مینا رو برده بودن واسه عمل
نمیدونم چقد گذشت که صدای مامان و شنیدم
داشت گریه میکرد ، اومد طرفم و بفلم کرد
" مامان مینااااا"
هیچی نمیگفت فقط داشت بلند بلند گریه میکرد ، بابا هم اومده بود و داشت با پرستار حرف میزد
کلافه بود
کل موقعی که اونجا بودم
فقط میخواستم مینا برگرده پیشم دوباره بخنده ، دوباره شیطونی کنه ، من تحمل ندارم مینا اینجوری باشه
از گریه زیاد چشام میسوخت و هنه جارو تار میدیدم
با شنیدن صدای در هممون رفتیم سمت دکتر ، بازو هذی دکتر و گرفتم
"خواهرم....خواهرم چیشد...خوبه نه؟"
حرفی نمیزد
تکونش دادم
"دکتر با شم...شمام"
سرش پایین بود مامان داشت میافتاد که بابا گرفتش
"دکتر چرا سر...سرتون...پایینه...خوب بگین حا...حالش خوبه؟!"
"متاسفم ما تموم سعی مونو کردیم ولی...."
نمیشنیدم ، به معنای واقعی کر شده بودم...
پارت 7 خدمت شما
"میسو"
دویید سمتم که...
صدای شلیک گلوله ، ایستادن مینا ، افتادن جعبه از دستش ، خون روی لباسش ، چشماش که فقط منو میدید و افتادنش روی زمین... هیچی نمیشنیدم هیچی
همه جا تار شد واسم ، چشام فقط مینا رو میدید که بیهوش رو زمین افتاده بود و منی که قدرت تکون خوردن نداشتم
نمیدونم چقدر همون حالت موندم که با تنه ای که بهم زدن افتادم زمین ، به خودم اومدم ، نه نه نه امکان نداره ، رو زمین خودمو کشیدم تا برسم بهش ، قدرت راه رفتن نداشتم سرم گیج میرفت
رسیدم بهش مردم دورش جمع بودن و حرف میزدن ، سرش و بغل گرفتم
"می...مینا"
هیچی
"می...مینا...لط...لطفا...چش...چشماتو باز کن"
اروم به صورتش ضربه میزدم ، اما هیچی نه خدای من مینا نه ، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن
"اورژانس زنگ بزنین به اورژانس"
یکی فریاد زد" زدیم الان میرسه"
برگشتم سمت مینا دستم پر خون شده بود دستام میلرزید چیکار کنم
"مینااااااااااااااا"
جوابمو بده ، بلند بلند گریه میکردم ، اورژانس رسید
برانکارد اوردن و مینا رو گذاشتن روش ، بردنش داخل اورژانس منم پریدم و چنگ زدم به لباس مینا
"خواهش میکنم نجاتش بدین لطفاااا"
"خانوم ما همه تلاشمونو میکنیم اروم باشین"
میگفتن اروم باشم ، اما چطور ، همه دنیام اینجا بی جون افتاده و منی که نمیدونم باید چه غلطی بکنم ، نمیدونم چقد طول کشید برسیم بیمارستان
مینارو بردن و من همونجا تو راهرو افتادم بلند گریه کردم
خدایا مینا رو ازم نگیر خواهش میکنم
با دستای لرزون موبایلمو در اوردمو به مامان زنگ زدم
بردار بردار
"الو
"مامان"
"وای چیشده دخترم"
" مامان خودتو برسون بیمارستان"
" چی داری میگی"
" مینا"
" مینا چی؟ "
" خواهش میکنم فقط بیاا"
" بیمارستانه چی؟ "صداش میلرزید
" اسمه بیمارستان و پرسیدم و بهش گفتم "
" الان میام"
قطع کرد گوشی از دستم افتاد ، خودمو بزور رسوندم به روبه روی دری که مینا رو برده بودن واسه عمل
نمیدونم چقد گذشت که صدای مامان و شنیدم
داشت گریه میکرد ، اومد طرفم و بفلم کرد
" مامان مینااااا"
هیچی نمیگفت فقط داشت بلند بلند گریه میکرد ، بابا هم اومده بود و داشت با پرستار حرف میزد
کلافه بود
کل موقعی که اونجا بودم
فقط میخواستم مینا برگرده پیشم دوباره بخنده ، دوباره شیطونی کنه ، من تحمل ندارم مینا اینجوری باشه
از گریه زیاد چشام میسوخت و هنه جارو تار میدیدم
با شنیدن صدای در هممون رفتیم سمت دکتر ، بازو هذی دکتر و گرفتم
"خواهرم....خواهرم چیشد...خوبه نه؟"
حرفی نمیزد
تکونش دادم
"دکتر با شم...شمام"
سرش پایین بود مامان داشت میافتاد که بابا گرفتش
"دکتر چرا سر...سرتون...پایینه...خوب بگین حا...حالش خوبه؟!"
"متاسفم ما تموم سعی مونو کردیم ولی...."
نمیشنیدم ، به معنای واقعی کر شده بودم...
پارت 7 خدمت شما
۲۰.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.