پارت ٩ ♥️
پارت ٩ ♥️
"میسو"
اون کی بود ، کی بود ، چرا خواهر من...
چرا مینای من اون که آزارش به کسی نمیرسید اون فقط هیجده سالش بود
کلی رویا داشت ، کلی هدف چرا اون ، این سوالا مخمو داشت میخورد
افسرده شده بودم حرف نمیزدم ، غذا نمیخوردم ، فقط یکم میخوردم
که مامان به زور میداد بهم خیلی لاغر شده بود
چشماش گود رفته بود
حق داشت...دخترش ، دختر واقعیش دیگ نبود همش با خودم میگم کاش تیر به من میخورد ، اگه من بودم مامتن کمتر اذیت میشد
دیگه اشکی واسه ریختن ندارم ، قلبی واسه ناراحتی ندارم ، فقط بی حسم بی حس ، هیچی حس نمیکنم
فقط ارزوی مرگ میکنم و اینکه اون عوضی و پیدا کنن تا من با دستای خودم خفش کنم
در اتاق زده شد ، صدام در نمیومد
مامان بود
"دخترم بیا یکی میخواد ببینتت"
فقط نگاش کردم ، اومد سمتمو نشست رو تخت دستامو گرفت صداش خیلی گرفته بود
"میدونم ناراحتی میدونم داری اذیت میشی ولی..."
بغض داشت خفش میکرد ، دستمو فشار داد
"ولی مینا دوست نداره اینجوری باشی"
دستشو رو گونم کشید
"مینا دوست داره همیشه بخندی میدونی که چقدر دوست داره و روت حساسه"
خواست چیزی بگه که اشکش نزاشت ، بلند شد و رفت سمت در یکم مکث کرد و برگشت
" بیرون منتظرته"
رفت بیرون و من موندم با حرفاش ، مینا اگه منو اینطوری میدید چیکار میکرد
هه چه مسخره اگه مینا بود که من هیچوقت اینطوری نبودم
همیشه سر حالم میاورد ، پاهام قدرت حرکت نداشتن ولی
بزور بلند شدم و رفتم بیرون ، شناختمش هویون بود یکی از دوستای مینا ، چند باری دیده بودمش ، لباس مشکی پوشیده بود چشماش قرمز بود ، اسن چند وقت ندیدمش
هیچکسو ندیدم
"سلام میسو"...
پارت 9 خدمتتون بخونید خووشگلا
خدایی حال میکنید تا اینجا ازتون شرط نخواستم و دارم براتون میزارم 😉❤️😘😘
"میسو"
اون کی بود ، کی بود ، چرا خواهر من...
چرا مینای من اون که آزارش به کسی نمیرسید اون فقط هیجده سالش بود
کلی رویا داشت ، کلی هدف چرا اون ، این سوالا مخمو داشت میخورد
افسرده شده بودم حرف نمیزدم ، غذا نمیخوردم ، فقط یکم میخوردم
که مامان به زور میداد بهم خیلی لاغر شده بود
چشماش گود رفته بود
حق داشت...دخترش ، دختر واقعیش دیگ نبود همش با خودم میگم کاش تیر به من میخورد ، اگه من بودم مامتن کمتر اذیت میشد
دیگه اشکی واسه ریختن ندارم ، قلبی واسه ناراحتی ندارم ، فقط بی حسم بی حس ، هیچی حس نمیکنم
فقط ارزوی مرگ میکنم و اینکه اون عوضی و پیدا کنن تا من با دستای خودم خفش کنم
در اتاق زده شد ، صدام در نمیومد
مامان بود
"دخترم بیا یکی میخواد ببینتت"
فقط نگاش کردم ، اومد سمتمو نشست رو تخت دستامو گرفت صداش خیلی گرفته بود
"میدونم ناراحتی میدونم داری اذیت میشی ولی..."
بغض داشت خفش میکرد ، دستمو فشار داد
"ولی مینا دوست نداره اینجوری باشی"
دستشو رو گونم کشید
"مینا دوست داره همیشه بخندی میدونی که چقدر دوست داره و روت حساسه"
خواست چیزی بگه که اشکش نزاشت ، بلند شد و رفت سمت در یکم مکث کرد و برگشت
" بیرون منتظرته"
رفت بیرون و من موندم با حرفاش ، مینا اگه منو اینطوری میدید چیکار میکرد
هه چه مسخره اگه مینا بود که من هیچوقت اینطوری نبودم
همیشه سر حالم میاورد ، پاهام قدرت حرکت نداشتن ولی
بزور بلند شدم و رفتم بیرون ، شناختمش هویون بود یکی از دوستای مینا ، چند باری دیده بودمش ، لباس مشکی پوشیده بود چشماش قرمز بود ، اسن چند وقت ندیدمش
هیچکسو ندیدم
"سلام میسو"...
پارت 9 خدمتتون بخونید خووشگلا
خدایی حال میکنید تا اینجا ازتون شرط نخواستم و دارم براتون میزارم 😉❤️😘😘
۱۴.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.