فصل اول
فصل اول
ساعت حدود ۸ یا ۸/۵ عصربود که باصداى زنگ در به خودم آمدم صداى پویا برادرم که ۳سال ازمن بزرگتر بود به گوشم رسید که میگفت:-پیام ببین کیه درمیزنه...به سختى ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم وقتى در باز شد یه دختر با چهره فوق العاده زیبا و البته بانمک با یک سینى شله زرد که نذرماه رمضون بود جلوى در بود....باشنیدن بفرمایید آقاى محرابى ما همسایه جدیدتون هستیم به خودم اومدم و.......
و یه کاسه برداشتمو به زور ازش تشکرکردم. آره اون همسایه جدید ما بود. هنوز اسمشو نمیدونستم ولى میدونستم یه برادر بزرگتر ازخودش داره. روزا همینطور باعجله میگذشتند تااینکه ماه رمضون تموم شد و اول مهر و سال چهارم ریاضى از راه رسید! من یه دوست صمیمى داشتم که اسمش سعید بود.سعید پسرى بى نهایت شوخ و باحال بود.مثه خودم بود خیلى رک و بى شیله پیله. روز اول مدرسه بالاخره رسید و با هیجان خاصى به مدرسه میرفتم توى اولین نگاه توى حیاط مدرسه سعید به چشمم اومد به محض اینکه من اونو دیدم اونم منو دید با گام هاى نسبتا بلند به سمتم میومد خوشتیپ تر از همیشه به نظر میومد.باهم روبوسى کردیم و بعد از یه احوالپرسى گرم به سمت دوستاى دیگمون رفتیم،با اونام حال و احوالى کردیم به گوشه اى رفتیم و ازخاطرات تابستون با هم گفتیم و از کوتاهى و زودگذشتن تابستون شکایت کردیم....چنددقیقه به همین حال گذشت صداى بلندگوى مدرسه به گوشمان رسید که ناظم مدرسه میگفت که دانش آموزان عزیز صف هارو تشکیل بدین..ماهم بلند شدیم به کلاس رفتیم با نیمکت هاى جدید و کلاس جدیدمون داشتیم کنار میومدیم که گرمى یه دستو روى شونم احساس کردم برگشتم ودیدم که پسرهمسایه جدیدمونه برادر همون دخترس.دستشو به سمتم درازکردو گفت من مهدى هستم مهدى رستمى! باهاش دست دادم وتعارفش کردم که کنارم بنشینه ولى قبول نکرد و به نیمکتاى عقبى تر رفت از رفتارش معلوم بود که چقدر مغروره......منم سعیدو کنار خودم نشوندمو خلاصه اون روز هم تموم شد و به خونه برگشتم و بعدازکلى شوخى با پویا وخوردن شام واسه استراحت به اتاقم رفتم خیلى سریع خوابم برد. فرداى اونروز با صداى مادرم که سرم داد میزد: پیاااام!لنگه ظهره بیدارشو! صبحونه حاضره! منم ناچار بیدار شدمو چشمامو به زور باز کردم ساعتو دیدم که ۸ رو نشون میداد.باچهره اى حق به جانب روبه مادرم گفتم ساعت ۸ صبح ازکى تاحالا لنگ ظهر حساب میشه؟!چرا اذیت میکنى؟! اونم بالبخند کمرنگى روبه من گفت:اگه اینجورى بیدارت نکنن بیدار نمیشى که!باید گولت بزنن تابیدار شى!
نگاهم به سرمیز افتاد که بابام با عجله صبحونه میخوره دستو صورتمو شستم و کنارش نشستم به شوخى گفتم به کجا چنین شتابان؟ درحالى که لقمه تو دهانش بود گفت:دیرم شده خواب موندم! بعدسریع پاشدو درحالى که یه لقمه تو دستش بود کتشو پوشید وکیفشو برداشت و بیرون رفت....خونه ى عموم همسایه طبقه بالایى مابودن.که یه دختر هم سن وسال با همسایه هاى جدید طبقه پایین(آقاى رستمى)داشتن.چند روز بعد به ذهنم رسید که یه شیطونى بکنمو از حدیث اسم دختره روبپرسم .منو حدیث رابطه نزدیکى باهم داشتیم ومثه یه خواهر وبرادر به هم نگاه میکردیم .یه روز توى راه پله هاکه از مدرسه برگشته بود دیدمش و بهش گفتم که اسم دختر آقاى رستمى چیه؟ اونم یه ابروشو بالاانداختو گفت: آها پس ماجرا عشق وعاشقیه دیگه نه؟؟! منم که دست وپامو گم کردم گفتم :نه بابا! فقط کنجکاو شدم! اونم گفت:پس لازمه بدونى که اسمش (مهدیسه) و هم کلاسى منم هست.سوال دیگه اى ندارى؟منم گفتم:نه برو بالا که دیرت نشه! اونم آروم آروم به طبقه بالارفت. به خونه برگشتمو یه جا نشستم.ناخودآگاه اسم مهدیس رو زمزمه کردم چه اسم جذابى بود! فرداى اونروز خودمو براى مدرسه آماده کردم و بعد از خوردن نهار باهمراهى مهدى برادر مهدیس راهى مدرسه شدم.توى راه بهم گفت که بعداز مدرسه باید به باشگاه بره پس ازم خواهش کرد که کیف مدرسه رو براش برگردونم.منم که کم دلم نمیخواست که دوباره مهدیسو ببینم قبول کردمو به مدرسه رفتیم.
موضوع مهدیسو با سعید درمیون گذاشتم.سعید خیلى قابل اعتماد بود.کمى باهم شوخى کردیم و معلماى دیگه هم سرکلاس اومدن اونروزم مثه روزاى دیگه تموم شد و به سمت خونه راهى شدم.توى راه همش به این فکر میکردم که خداکنه که مهدیس بیاد و کیفو ازم بگیره نه باباى خشک نظامیش.تواین فکرا بودم که خودمو جلوى درخونشون دیدم آیفونو زدم صداى آقاى رستمى بود که گفت کیه؟ منم خودمو معرفى کردمو ازش خواستم که بیادو کیفو بگیره....بعد از چند ثانیه در باز شد واى خدایا مهدیس بود که درو باز کرده بود! چه زیبا به نظرمیرسید!
ساعت حدود ۸ یا ۸/۵ عصربود که باصداى زنگ در به خودم آمدم صداى پویا برادرم که ۳سال ازمن بزرگتر بود به گوشم رسید که میگفت:-پیام ببین کیه درمیزنه...به سختى ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم وقتى در باز شد یه دختر با چهره فوق العاده زیبا و البته بانمک با یک سینى شله زرد که نذرماه رمضون بود جلوى در بود....باشنیدن بفرمایید آقاى محرابى ما همسایه جدیدتون هستیم به خودم اومدم و.......
و یه کاسه برداشتمو به زور ازش تشکرکردم. آره اون همسایه جدید ما بود. هنوز اسمشو نمیدونستم ولى میدونستم یه برادر بزرگتر ازخودش داره. روزا همینطور باعجله میگذشتند تااینکه ماه رمضون تموم شد و اول مهر و سال چهارم ریاضى از راه رسید! من یه دوست صمیمى داشتم که اسمش سعید بود.سعید پسرى بى نهایت شوخ و باحال بود.مثه خودم بود خیلى رک و بى شیله پیله. روز اول مدرسه بالاخره رسید و با هیجان خاصى به مدرسه میرفتم توى اولین نگاه توى حیاط مدرسه سعید به چشمم اومد به محض اینکه من اونو دیدم اونم منو دید با گام هاى نسبتا بلند به سمتم میومد خوشتیپ تر از همیشه به نظر میومد.باهم روبوسى کردیم و بعد از یه احوالپرسى گرم به سمت دوستاى دیگمون رفتیم،با اونام حال و احوالى کردیم به گوشه اى رفتیم و ازخاطرات تابستون با هم گفتیم و از کوتاهى و زودگذشتن تابستون شکایت کردیم....چنددقیقه به همین حال گذشت صداى بلندگوى مدرسه به گوشمان رسید که ناظم مدرسه میگفت که دانش آموزان عزیز صف هارو تشکیل بدین..ماهم بلند شدیم به کلاس رفتیم با نیمکت هاى جدید و کلاس جدیدمون داشتیم کنار میومدیم که گرمى یه دستو روى شونم احساس کردم برگشتم ودیدم که پسرهمسایه جدیدمونه برادر همون دخترس.دستشو به سمتم درازکردو گفت من مهدى هستم مهدى رستمى! باهاش دست دادم وتعارفش کردم که کنارم بنشینه ولى قبول نکرد و به نیمکتاى عقبى تر رفت از رفتارش معلوم بود که چقدر مغروره......منم سعیدو کنار خودم نشوندمو خلاصه اون روز هم تموم شد و به خونه برگشتم و بعدازکلى شوخى با پویا وخوردن شام واسه استراحت به اتاقم رفتم خیلى سریع خوابم برد. فرداى اونروز با صداى مادرم که سرم داد میزد: پیاااام!لنگه ظهره بیدارشو! صبحونه حاضره! منم ناچار بیدار شدمو چشمامو به زور باز کردم ساعتو دیدم که ۸ رو نشون میداد.باچهره اى حق به جانب روبه مادرم گفتم ساعت ۸ صبح ازکى تاحالا لنگ ظهر حساب میشه؟!چرا اذیت میکنى؟! اونم بالبخند کمرنگى روبه من گفت:اگه اینجورى بیدارت نکنن بیدار نمیشى که!باید گولت بزنن تابیدار شى!
نگاهم به سرمیز افتاد که بابام با عجله صبحونه میخوره دستو صورتمو شستم و کنارش نشستم به شوخى گفتم به کجا چنین شتابان؟ درحالى که لقمه تو دهانش بود گفت:دیرم شده خواب موندم! بعدسریع پاشدو درحالى که یه لقمه تو دستش بود کتشو پوشید وکیفشو برداشت و بیرون رفت....خونه ى عموم همسایه طبقه بالایى مابودن.که یه دختر هم سن وسال با همسایه هاى جدید طبقه پایین(آقاى رستمى)داشتن.چند روز بعد به ذهنم رسید که یه شیطونى بکنمو از حدیث اسم دختره روبپرسم .منو حدیث رابطه نزدیکى باهم داشتیم ومثه یه خواهر وبرادر به هم نگاه میکردیم .یه روز توى راه پله هاکه از مدرسه برگشته بود دیدمش و بهش گفتم که اسم دختر آقاى رستمى چیه؟ اونم یه ابروشو بالاانداختو گفت: آها پس ماجرا عشق وعاشقیه دیگه نه؟؟! منم که دست وپامو گم کردم گفتم :نه بابا! فقط کنجکاو شدم! اونم گفت:پس لازمه بدونى که اسمش (مهدیسه) و هم کلاسى منم هست.سوال دیگه اى ندارى؟منم گفتم:نه برو بالا که دیرت نشه! اونم آروم آروم به طبقه بالارفت. به خونه برگشتمو یه جا نشستم.ناخودآگاه اسم مهدیس رو زمزمه کردم چه اسم جذابى بود! فرداى اونروز خودمو براى مدرسه آماده کردم و بعد از خوردن نهار باهمراهى مهدى برادر مهدیس راهى مدرسه شدم.توى راه بهم گفت که بعداز مدرسه باید به باشگاه بره پس ازم خواهش کرد که کیف مدرسه رو براش برگردونم.منم که کم دلم نمیخواست که دوباره مهدیسو ببینم قبول کردمو به مدرسه رفتیم.
موضوع مهدیسو با سعید درمیون گذاشتم.سعید خیلى قابل اعتماد بود.کمى باهم شوخى کردیم و معلماى دیگه هم سرکلاس اومدن اونروزم مثه روزاى دیگه تموم شد و به سمت خونه راهى شدم.توى راه همش به این فکر میکردم که خداکنه که مهدیس بیاد و کیفو ازم بگیره نه باباى خشک نظامیش.تواین فکرا بودم که خودمو جلوى درخونشون دیدم آیفونو زدم صداى آقاى رستمى بود که گفت کیه؟ منم خودمو معرفى کردمو ازش خواستم که بیادو کیفو بگیره....بعد از چند ثانیه در باز شد واى خدایا مهدیس بود که درو باز کرده بود! چه زیبا به نظرمیرسید!
۶.۲k
۲۸ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.