فصل دوم
فصل دوم
یک لحظه نگاه هایمان باهم تلاقی کرد به محض اینکه به چشمای قشنگش نگاه کردم اونم سریع زاویه نگاهشو به طرف دیگه ای عوض کرد.باسلام بهش گفتم: خانم رستمی این کیفه مهدیه رفت باشگاه به من سپرد که بیام بدم خدمتتون اونم باسردی گفت: مرسی و یه لبخند ساختی تحویلم داد.کیفو به دستش دادم و خداحافظی کردم. نمیدونم دلیل این نحوه رفتارش بامن چی بود؟من که فکرنمی کردم اشتباهی کرده باشم. اصلا انتظاراین برخوردو نداشتم. بالارفتم. بابا طبق معمول اخبار نگاه میکرد ومامان هم مشغول کارای آشپز خونه بود پویاهم مشغول خوندن کتابای دانشگاهش بود. پویا حدود یک ونیم یا دوسالی به گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود. نمیدونم من چراباید ناراحت باشم ولی ناخودآگاه کسل بودم.
فردای اونروز که میخواستم باسعید بیرون برم دررو بازکردم و بی توجه ودرحال اس ام اس نوشتن به طرف پله ها حرکت کردم. یهو مهدیس رو دیدم که باعجله ازپله ها بالا میاد خواستم کنار بکشم که سرخوردم و از همه ده یا پانزده پله به پایین پرت شدم. احساس درد خیلی شدیدی توی پای چپم میکردم. مهدیس یه جیغ کوتاه کشیدوگفت: واااای بخشید چی شد؟ودستپاچه پایین اومد نمی تونستم ازجام بلندبشم به زور به مهدیس گفتم که بره پویا رو خبر کنه. اونم خیلی پریشون وسریع بالارفت وبه پویا گفت. پویا هم ماشینش رو سریع روشن کرد.
تو این وضع دیدم که مهدیس داره گریه می کنه شایدخودشو مقصر می دونست. به بیمارستان رفتیم پامو گچ گرفتن وگفتن که دو هفته ای باید خونه نشین بشم. وقتی برگشتیم مهدیس رو دیدم که ازپشت پنجره اتاقش به من باعصاهام نگاهی کرد. احساس کردم که نگرانم بوده. آروم آروم با کمک پویا از پله هابالا رفتم وبه خونه که مامان خیلی نگرانم بود برگشتم وماجرارو توضیح دادم.
همه انشب ناراحت بودند ولی من نورامیدی توی دل سرد وبی روحم تابیده شده بود که دردپام روتسکین می داد اونروزهم بااون خاطره تلخش تموم شد.
فردای اونروز باصدای زنگ ساعتم بیدارشدم. صبحونه خوردم وبرای اینکه ازدرس هام عقب نمونم یکی دو ساعتی همونطور روی تختم دراز کشیدم و درس خوندم کم کم که داشت حوصلم سرمی رفت که نهار حاضر شد و خوردیم بعد از چندساعتی تلویزیون نگاه کردن واقعا احساس کسالت کردم شامو خوردیم و به کمک عصاهام به اتاقم رفتم روی تختم دراز کشیدم وخاطرات دیروز رو باخودم مرور کردم لحظه ای که مهدیس رو درحال ناراحتی وگریه کردن دیدم یادم افتاد. اولش خیلی دلم سوخت آخه اون تقصیری نداشت بعد یه حس غریب توی وجودم خوشحال بود نمی دونستم این چه حسی بود که ازناراحتی کس دیگه ای خوشحال بود توهمین فکرا بودم که خوابم برد.
فردای اونروز عید قربان بود. صبح باصدای مامان بیدارشدم .پام هنوز احساس درد می کرد پس مامان سینی صبحونه رو توی تختم آورد. داشتم صبحونه می خوردم که پویا بالبخند وارد اتاقم شد. گفت: پیام یالا مژدگونی بده! باتعجب ابروهامو بالا انداختم وگفتم: مژدگونی؟بابت چی؟
بالبخندروی لبهاش گفت: امشب خانواده آقای رستمی شام خونه مادعوتند.گفتم:این که مژدگونی نداره! گفت: یه باردیگه توچشام نگاه کن وهمینو بگو! صورتشونزدیک آوردو گفت: بگو! منم نتونستم خودمو کنترل کنم بالبخندی که سعی می کردم پنهونش کنم گفتم: این که مژدگونی نداره! گفت: آره معلومه! بااون لبخند من پویا تاآخرقصه رو دونست. گفتم: حالا به چه مناسبت؟پویا گفت:چندتا مناسبت داره یکی عید قربان یکی آشنایی خانواده ها یکی هم عیادت آقای داماد همینو که گفت باعصایی که کنارم بود به شوخی تهدیدش کردم وگفتم نه خیرم اصلا هم ازاین خبرا نیست. اونم درحالی که می خندید ازاتاق بیرون رفت. ازته دل خوشحال بودم. چون چندروزی می شد که دیگه مهدیس رو نمی تونستم ببینم.
بالاخره شب فرارسیدومامان برای اینکه مهدیس تنها ومعذب نباشه حدیثم پایین آورد.منم خودمو حاضر کردم و لباسای قشنگموپوشیدم وعطرزدم.وباعصااز اتاق بیرون اومدم که یهو صدای زنگ همه رومتوجه خودش کرد.همه برای استقبال نزدیک درورودی رفتیم. پویا دررو باز کرد باهمه به گرمی سلام کردم وبعد مهدیس رودیدم که پشت سرمهدی وارد شد یه شال قهوه ای تیره که بارنگ چشمای قشنگش ست شده بود پوشیده بود که واقعا گل مهمونی شده بود! بااونم سلام کردم و خوش آمدگویی کردم بابا اونا رو به پذیرایی راهنمایی کرد. منو مهدی کنارهم نشستیم وباهم حال واحوالی کردیم و منم ازاوضاع مدرسه ازش پرسیدم. باباها هم کنارهم بودند وباهم خوش وبش میکردند. مهدیس و حدیثم باهم یه گوشه نشسته بودندوبا هم حرف میزدند.بعد ازخوردن چایی وکمی صحبت شام حاضر شده بود.
همه سرمیز شام نشستیم همه مشغول کشیدن شام به ظرفای خودشون بودندکه متوجه شدم که پویا داره باپاهاش بهم علامت میده. گفتم: چیه آروم سرشو نزدیک آورد وگفت: مهدیس رو نگاه کن ببین داره چجوری بهت نگاه میکنه. سرموبه طرف مهدیس چرخوندم ول
یک لحظه نگاه هایمان باهم تلاقی کرد به محض اینکه به چشمای قشنگش نگاه کردم اونم سریع زاویه نگاهشو به طرف دیگه ای عوض کرد.باسلام بهش گفتم: خانم رستمی این کیفه مهدیه رفت باشگاه به من سپرد که بیام بدم خدمتتون اونم باسردی گفت: مرسی و یه لبخند ساختی تحویلم داد.کیفو به دستش دادم و خداحافظی کردم. نمیدونم دلیل این نحوه رفتارش بامن چی بود؟من که فکرنمی کردم اشتباهی کرده باشم. اصلا انتظاراین برخوردو نداشتم. بالارفتم. بابا طبق معمول اخبار نگاه میکرد ومامان هم مشغول کارای آشپز خونه بود پویاهم مشغول خوندن کتابای دانشگاهش بود. پویا حدود یک ونیم یا دوسالی به گرفتن مدرک لیسانسش مونده بود. نمیدونم من چراباید ناراحت باشم ولی ناخودآگاه کسل بودم.
فردای اونروز که میخواستم باسعید بیرون برم دررو بازکردم و بی توجه ودرحال اس ام اس نوشتن به طرف پله ها حرکت کردم. یهو مهدیس رو دیدم که باعجله ازپله ها بالا میاد خواستم کنار بکشم که سرخوردم و از همه ده یا پانزده پله به پایین پرت شدم. احساس درد خیلی شدیدی توی پای چپم میکردم. مهدیس یه جیغ کوتاه کشیدوگفت: واااای بخشید چی شد؟ودستپاچه پایین اومد نمی تونستم ازجام بلندبشم به زور به مهدیس گفتم که بره پویا رو خبر کنه. اونم خیلی پریشون وسریع بالارفت وبه پویا گفت. پویا هم ماشینش رو سریع روشن کرد.
تو این وضع دیدم که مهدیس داره گریه می کنه شایدخودشو مقصر می دونست. به بیمارستان رفتیم پامو گچ گرفتن وگفتن که دو هفته ای باید خونه نشین بشم. وقتی برگشتیم مهدیس رو دیدم که ازپشت پنجره اتاقش به من باعصاهام نگاهی کرد. احساس کردم که نگرانم بوده. آروم آروم با کمک پویا از پله هابالا رفتم وبه خونه که مامان خیلی نگرانم بود برگشتم وماجرارو توضیح دادم.
همه انشب ناراحت بودند ولی من نورامیدی توی دل سرد وبی روحم تابیده شده بود که دردپام روتسکین می داد اونروزهم بااون خاطره تلخش تموم شد.
فردای اونروز باصدای زنگ ساعتم بیدارشدم. صبحونه خوردم وبرای اینکه ازدرس هام عقب نمونم یکی دو ساعتی همونطور روی تختم دراز کشیدم و درس خوندم کم کم که داشت حوصلم سرمی رفت که نهار حاضر شد و خوردیم بعد از چندساعتی تلویزیون نگاه کردن واقعا احساس کسالت کردم شامو خوردیم و به کمک عصاهام به اتاقم رفتم روی تختم دراز کشیدم وخاطرات دیروز رو باخودم مرور کردم لحظه ای که مهدیس رو درحال ناراحتی وگریه کردن دیدم یادم افتاد. اولش خیلی دلم سوخت آخه اون تقصیری نداشت بعد یه حس غریب توی وجودم خوشحال بود نمی دونستم این چه حسی بود که ازناراحتی کس دیگه ای خوشحال بود توهمین فکرا بودم که خوابم برد.
فردای اونروز عید قربان بود. صبح باصدای مامان بیدارشدم .پام هنوز احساس درد می کرد پس مامان سینی صبحونه رو توی تختم آورد. داشتم صبحونه می خوردم که پویا بالبخند وارد اتاقم شد. گفت: پیام یالا مژدگونی بده! باتعجب ابروهامو بالا انداختم وگفتم: مژدگونی؟بابت چی؟
بالبخندروی لبهاش گفت: امشب خانواده آقای رستمی شام خونه مادعوتند.گفتم:این که مژدگونی نداره! گفت: یه باردیگه توچشام نگاه کن وهمینو بگو! صورتشونزدیک آوردو گفت: بگو! منم نتونستم خودمو کنترل کنم بالبخندی که سعی می کردم پنهونش کنم گفتم: این که مژدگونی نداره! گفت: آره معلومه! بااون لبخند من پویا تاآخرقصه رو دونست. گفتم: حالا به چه مناسبت؟پویا گفت:چندتا مناسبت داره یکی عید قربان یکی آشنایی خانواده ها یکی هم عیادت آقای داماد همینو که گفت باعصایی که کنارم بود به شوخی تهدیدش کردم وگفتم نه خیرم اصلا هم ازاین خبرا نیست. اونم درحالی که می خندید ازاتاق بیرون رفت. ازته دل خوشحال بودم. چون چندروزی می شد که دیگه مهدیس رو نمی تونستم ببینم.
بالاخره شب فرارسیدومامان برای اینکه مهدیس تنها ومعذب نباشه حدیثم پایین آورد.منم خودمو حاضر کردم و لباسای قشنگموپوشیدم وعطرزدم.وباعصااز اتاق بیرون اومدم که یهو صدای زنگ همه رومتوجه خودش کرد.همه برای استقبال نزدیک درورودی رفتیم. پویا دررو باز کرد باهمه به گرمی سلام کردم وبعد مهدیس رودیدم که پشت سرمهدی وارد شد یه شال قهوه ای تیره که بارنگ چشمای قشنگش ست شده بود پوشیده بود که واقعا گل مهمونی شده بود! بااونم سلام کردم و خوش آمدگویی کردم بابا اونا رو به پذیرایی راهنمایی کرد. منو مهدی کنارهم نشستیم وباهم حال واحوالی کردیم و منم ازاوضاع مدرسه ازش پرسیدم. باباها هم کنارهم بودند وباهم خوش وبش میکردند. مهدیس و حدیثم باهم یه گوشه نشسته بودندوبا هم حرف میزدند.بعد ازخوردن چایی وکمی صحبت شام حاضر شده بود.
همه سرمیز شام نشستیم همه مشغول کشیدن شام به ظرفای خودشون بودندکه متوجه شدم که پویا داره باپاهاش بهم علامت میده. گفتم: چیه آروم سرشو نزدیک آورد وگفت: مهدیس رو نگاه کن ببین داره چجوری بهت نگاه میکنه. سرموبه طرف مهدیس چرخوندم ول
۷.۰k
۳۰ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.