فصل سوم
فصل سوم
اونشب تاچندساعت توی تختم خوابم نبرد خدایا واقعا ممکن بودکه مهدیس عکس منو برداشته باشه؟یافقط یه شوخی مسخره حدیث بود؟آخرش به این نتیجه رسیدم که ازحدیث بپرسم. فردای اون روز که حدیث برای کاری پایین اومده بود یه گوشه آوردمش وبهش گفتم: این موضوعی که باهات درمیون میذارم نباید به کسی بگیا . با بی حوصلگی گفت باااااشه بگو جون به لبم کردی! گفتم: حدیث یادته اونشب مهمونی؟ گفت: آره. منم گفتم: توعکس توی قاب عکس کوچیکمو برداشتی؟ باتعجب گفت: من؟من چراباید همچین کاری بکنم؟ گفتم: آخه اونشب فقط تو ومهدیس توی اتاقم رفتید. باخنده گفت: من نبردم نمیدونم مهدیسم ندیدم که برده باشه ولی اگرم برده باشه گناهی نداره اونشب اونقدر خوشتیپ شده بودی که حق داشته برداشته داداشی ! همیشه منو داداشی صدامیکرد. باشنیدن این حرف خودمو به اون راه زدم و گفتم: من؟نه بابا کی منو نگاه میکنه؟اونم لبخندی زدو رفت.
بااین حرفافهمیدم که صددرصد کار مهدیس بوده ولی چرااینکارو کرده بود؟ آیاواقعا تودلش احساس خاصی به من داشت؟ روزها همینطور گذشتند ووقت باز کردن گچ پام رسید. باپویارفتیم وبازش کردیم. خیلی احساس خوبی داشتم دیگه هیچ مشکلی تو دویدن نداشتم خیلی خوب شده بود. چندروز بعدخودمو برای رفتن به مدرسه آماده کردم ونهارخوردم وراهی مدرسه که چندتاخیابون اون طرف تربودشدم. معمولا تاکسی ها ازاون مسیرخونه تامدرسه نمیومدند چون مسیرفرعی وپیچ درپیچی بود پس مثه همیشه پیاده راهی شدم چندکوچه ای رفتم که بادیدن مهدیس که حدود صدمتری باهام فاصله داشت ودرحال برگشتن به خونه بودچشمام برقی زد!
کم کم حرکت میکردم که دیدم یه پسره پررو داره پشت مهدیس راه میره از چپ وراست کله شو میاره جلو ویه کاغذ سمتش میگیره مهدیسم بی محلش کرده بود حرکتمو سریع کردم که دیدم پسره جلوی راهشو گرفت باسرعت خودمو بهش رسوندم از پشت شونه راستشوکشیدم به محض اینکه روبه روم شدیه مشت خوابوندم توی چونش ازپشت افتاد! مهدیس هاج و واج داشت دعوارو نگاه میکرددوباره امونش ندادم و روی زمین گرفتمش وچندتا مشت دیگه راهی سر وصورتش کردم البته اونم یه مشت به بینیم زدکه کمی خون اومد.
اهالی ومغازه دارا اومدن وجمعش کردن ونجاتش دادن چون داشتم به قصد کشت کتکش میزدم! پسره هم خودشو یه جایی گم وگور کرد چون میدونست مقصره. خلاصه گردوخاک دعوا که نشست تصمیم گرفتم که تا در خونه همراهیش کنم به شوخی روبه مهدیس کردمو گفتم :خوشت اومد؟اونم هیچی نگفت ویه دستمال کاغذی ازکیفش بیرون آوردوگفت آقای مهرابی دماغت خون اومده بااین پاکش کن طوریت که نشده؟گفتم:نه بابا هیچی نیست. دستمالو گرفتمو پاکش کردم وبهش گفتم: ممنون میشم اگه دیگه منو آقای مهرابی صدانکنی فقط پیام کافیه چون وقتی میگی آقای مهرابی احساس میکنم پیرشدم. مهدیسم لبخندی زد و یه چشم گفت.
دیگه تادم در خونه بین ما حرفی ردوبدل نشد. درخونه که رسیدیم آقای رستمی بهمون رسید. باکلیدش درو بازکردباحالت عصبانی به مهدیس گفت: برو تو مهدیس هم که نمیدونست ماجراچیه باناراحتی تو رفت بعد رو به من کردو یقه منو گرفت وگفت: ببین آقا کوچولو دفعه دیگه ببینم یا بشنوم که بامهدیس رفت وآمد میکنی وباآبروی من بازی میکنی روی همین دیوار اعلامیت میکنم. خواستم حرفی بزنم که یه سیلی خوابوندزیرگوشم خواستم بزنمش ولی به خاطر مهدیس سکوت کردم ادامه دادکه نمی خوام حرفی بشنوم فقط دلم میخواد یه بار دیگه باهم ببینمتون ولم کردوگفت: برو! داخل رفت درو محکم بست صدای مهدیس که توی حیاط گریه میکردمیومد. نمیدونم چرااین مرد اینقدرزود قضاوت کرد؟ اون راجع من چه فکری کرده بود ؟ واقعا عصبانی بودم طوری که دندونامو روی هم فشارمیدادم فقط به خاطر مهدیس سکوت کردم ودوباره به سمت مدرسه رفتم زنگ اول غیبت خوردم اززنگ دوم وارد کلاس شدم به مهدی هیچی نگفتم باسعید ماجرارو درمیان گذاشتم اولش اونم خیلی ناراحت شد ولی بعد با شوخیای مسخرش خنده رو دوباره روی لبم آورد.
به خونه برگشتم در باز بودوارد شدم دیدم که مهدیس کنار باغچه ی کوچیک توی حیاط نشسته بود. بی توجه خواستم وارد بشم که باشنیدن صدای مهدیس که برای اولین بارمنو پیام صداکرد خشکم زد. گفت: وایسا باهات حرف دارم. نگاهش کردم چشماش پف کرده بود گفتم: چه حرفی؟درحالی که بغض کرده بودگفت: امروز حسابی شرمنده تو شدم هم بابت دعوا وکتک کاری و هم بابت کاری که بابام کرد ناگهان اشکی روی گونه هاش پیداشد. من که طاقت دیدنشو نداشتم گفتم: چرا گریه میکنی؟اولی که وظیفه بود دومیم که عیبی نداره من فراموشش کردم. اینو که گفتم اشکاشو پاک کردوگفت: خیلی کاربدی کرد حتی اجازه ندادکه توضیحی بدم دوباره زد زیر گریه. منم به شوخی گفتم: منم همینطور! دیگه بسه گریه نکن منم برم تا دوباره کتکه رو نخوردم خداحافظ. اونم خداحافظی کرد.
بالارفتم توی راه اشکای مهدیس
اونشب تاچندساعت توی تختم خوابم نبرد خدایا واقعا ممکن بودکه مهدیس عکس منو برداشته باشه؟یافقط یه شوخی مسخره حدیث بود؟آخرش به این نتیجه رسیدم که ازحدیث بپرسم. فردای اون روز که حدیث برای کاری پایین اومده بود یه گوشه آوردمش وبهش گفتم: این موضوعی که باهات درمیون میذارم نباید به کسی بگیا . با بی حوصلگی گفت باااااشه بگو جون به لبم کردی! گفتم: حدیث یادته اونشب مهمونی؟ گفت: آره. منم گفتم: توعکس توی قاب عکس کوچیکمو برداشتی؟ باتعجب گفت: من؟من چراباید همچین کاری بکنم؟ گفتم: آخه اونشب فقط تو ومهدیس توی اتاقم رفتید. باخنده گفت: من نبردم نمیدونم مهدیسم ندیدم که برده باشه ولی اگرم برده باشه گناهی نداره اونشب اونقدر خوشتیپ شده بودی که حق داشته برداشته داداشی ! همیشه منو داداشی صدامیکرد. باشنیدن این حرف خودمو به اون راه زدم و گفتم: من؟نه بابا کی منو نگاه میکنه؟اونم لبخندی زدو رفت.
بااین حرفافهمیدم که صددرصد کار مهدیس بوده ولی چرااینکارو کرده بود؟ آیاواقعا تودلش احساس خاصی به من داشت؟ روزها همینطور گذشتند ووقت باز کردن گچ پام رسید. باپویارفتیم وبازش کردیم. خیلی احساس خوبی داشتم دیگه هیچ مشکلی تو دویدن نداشتم خیلی خوب شده بود. چندروز بعدخودمو برای رفتن به مدرسه آماده کردم ونهارخوردم وراهی مدرسه که چندتاخیابون اون طرف تربودشدم. معمولا تاکسی ها ازاون مسیرخونه تامدرسه نمیومدند چون مسیرفرعی وپیچ درپیچی بود پس مثه همیشه پیاده راهی شدم چندکوچه ای رفتم که بادیدن مهدیس که حدود صدمتری باهام فاصله داشت ودرحال برگشتن به خونه بودچشمام برقی زد!
کم کم حرکت میکردم که دیدم یه پسره پررو داره پشت مهدیس راه میره از چپ وراست کله شو میاره جلو ویه کاغذ سمتش میگیره مهدیسم بی محلش کرده بود حرکتمو سریع کردم که دیدم پسره جلوی راهشو گرفت باسرعت خودمو بهش رسوندم از پشت شونه راستشوکشیدم به محض اینکه روبه روم شدیه مشت خوابوندم توی چونش ازپشت افتاد! مهدیس هاج و واج داشت دعوارو نگاه میکرددوباره امونش ندادم و روی زمین گرفتمش وچندتا مشت دیگه راهی سر وصورتش کردم البته اونم یه مشت به بینیم زدکه کمی خون اومد.
اهالی ومغازه دارا اومدن وجمعش کردن ونجاتش دادن چون داشتم به قصد کشت کتکش میزدم! پسره هم خودشو یه جایی گم وگور کرد چون میدونست مقصره. خلاصه گردوخاک دعوا که نشست تصمیم گرفتم که تا در خونه همراهیش کنم به شوخی روبه مهدیس کردمو گفتم :خوشت اومد؟اونم هیچی نگفت ویه دستمال کاغذی ازکیفش بیرون آوردوگفت آقای مهرابی دماغت خون اومده بااین پاکش کن طوریت که نشده؟گفتم:نه بابا هیچی نیست. دستمالو گرفتمو پاکش کردم وبهش گفتم: ممنون میشم اگه دیگه منو آقای مهرابی صدانکنی فقط پیام کافیه چون وقتی میگی آقای مهرابی احساس میکنم پیرشدم. مهدیسم لبخندی زد و یه چشم گفت.
دیگه تادم در خونه بین ما حرفی ردوبدل نشد. درخونه که رسیدیم آقای رستمی بهمون رسید. باکلیدش درو بازکردباحالت عصبانی به مهدیس گفت: برو تو مهدیس هم که نمیدونست ماجراچیه باناراحتی تو رفت بعد رو به من کردو یقه منو گرفت وگفت: ببین آقا کوچولو دفعه دیگه ببینم یا بشنوم که بامهدیس رفت وآمد میکنی وباآبروی من بازی میکنی روی همین دیوار اعلامیت میکنم. خواستم حرفی بزنم که یه سیلی خوابوندزیرگوشم خواستم بزنمش ولی به خاطر مهدیس سکوت کردم ادامه دادکه نمی خوام حرفی بشنوم فقط دلم میخواد یه بار دیگه باهم ببینمتون ولم کردوگفت: برو! داخل رفت درو محکم بست صدای مهدیس که توی حیاط گریه میکردمیومد. نمیدونم چرااین مرد اینقدرزود قضاوت کرد؟ اون راجع من چه فکری کرده بود ؟ واقعا عصبانی بودم طوری که دندونامو روی هم فشارمیدادم فقط به خاطر مهدیس سکوت کردم ودوباره به سمت مدرسه رفتم زنگ اول غیبت خوردم اززنگ دوم وارد کلاس شدم به مهدی هیچی نگفتم باسعید ماجرارو درمیان گذاشتم اولش اونم خیلی ناراحت شد ولی بعد با شوخیای مسخرش خنده رو دوباره روی لبم آورد.
به خونه برگشتم در باز بودوارد شدم دیدم که مهدیس کنار باغچه ی کوچیک توی حیاط نشسته بود. بی توجه خواستم وارد بشم که باشنیدن صدای مهدیس که برای اولین بارمنو پیام صداکرد خشکم زد. گفت: وایسا باهات حرف دارم. نگاهش کردم چشماش پف کرده بود گفتم: چه حرفی؟درحالی که بغض کرده بودگفت: امروز حسابی شرمنده تو شدم هم بابت دعوا وکتک کاری و هم بابت کاری که بابام کرد ناگهان اشکی روی گونه هاش پیداشد. من که طاقت دیدنشو نداشتم گفتم: چرا گریه میکنی؟اولی که وظیفه بود دومیم که عیبی نداره من فراموشش کردم. اینو که گفتم اشکاشو پاک کردوگفت: خیلی کاربدی کرد حتی اجازه ندادکه توضیحی بدم دوباره زد زیر گریه. منم به شوخی گفتم: منم همینطور! دیگه بسه گریه نکن منم برم تا دوباره کتکه رو نخوردم خداحافظ. اونم خداحافظی کرد.
بالارفتم توی راه اشکای مهدیس
۱۳.۵k
۰۲ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.