پارت۱۵۰
#پارت۱۵۰
🌲 🌳 🌹 🍃 🌸 🌻 🍃 🍂 🌈 🍁 🌽 🌴 🌺 🌲 🌸 🍃 🌹 🌺 🌻 🍃 🌽 🌲 😻 🌸 🌲 🍁
بعد ازینکه آروم شدم برگشتم تو ماشین. آیدا سکوت کرده بود و به بیرون خیره شده بود.درکش می کردم. منم توی یه سیاره ی غریبه بودم و میدونم وقتی هیچکسو نداشته باشی چقدر وحشتناکه.جایی که ایستاده بودم تقریبا خلوت بود و کمتر ماشینی رد میشد. مخصوصا که دیر وقتم بود. به کل از مامانم یادم رفته بود.
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من معذرت می خوام...من فقط...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_میشه بریم یه جایی که بتونم بخوابم؟سرم خیلی درد می کنه.
صداش خش داشت.
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_باشه.
کجا می بردمش؟فقط یک جا به ذهنم رسید.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. چقدر ترسونده بودمش. نمیدونم با دیدن فردی که قراره پیشش بمونه چه عکس العملی نشون میده. نمی دون اون فرد توی سیاره ی آیدا چه جور آدمیه.سیاره ی آیدا...
_راستی تو از کودوم سیاره اومدی؟
کوتاه و بی خوصله جواب میداد.حق داشت..
_کپلر...
چشممو به مسیر دوختم و آهانی گفتم.بهتر بود زیاد سوال پیچش نکنم. خسته و درد کشیده بود. ترسیده هم بود و باردار.از یه همچین آدمی ، ملایم حرف زدن بعیده!!
جلوی خونه پارک کردم. پیاده شدیم. آیدا با صدای آرومش پرسید:
_همینجاست؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.پشت سرم اومد. زنگ خونه رو فشار دادم. صداش خواب آلود بود.
_بله؟
_سلام.شرمنده این موقع شب اومدم.میشه یه لحظه بیاین دم در؟
_اومدم آیدا جان.
آیفون رو گذاشت. آیدا با بی حوصلگی دستی به چشمای خستش کشید و گفت:
_اینجا خونه ی کیه؟
همون لحظه در باز شد و اومد بیرون. چشمای آیدا در لحظه گشاد شدن. ترسیده چند قدم عقب رفت و گفت:
_تو؟
نگاهش بین من و ناظری در گردش بود. سعی کردم آرومش کنم
_آروم باش آیدا. ایشون با آقای ناظری ای که تو میشناسی زمین تا آسمون فرق می کنه.
البته نمی دونستم که آیدا اصطلاح زمین تا آسمونو بلده یا نه!
همیشه ناشری رو با کت شلوار و لباس های رسمی میدیدم. ولی الان یه تیشرت مشکی و شلوار طوسی راحتی و گشاد تنش بود که سخت میشد نخندید.ناظری گفت:
_آیدا میشه بگی اینجا چه خبره؟
رفتم سمت آیدا که حالا چند قدم عقب تر از ما بود.هنوزم ترسیده بود
_این خانوم همزاد من از سیاره ی کپلره. در جریان سفر من به دنیای موازی که بودین؟
ناظری با تعجب گفت:
_ولی با خروج تو از دروازه تمام کانال های ارتباطی قطع شدن. چه طور ممکنه؟
_اینشو من نمیدونم .فعلا ازتون میخوام که آیدا پیشتون بمونه تا ببینیم چی میشه.
سری تکون داد گفت:
_باشه مشکلی نیست.طبقه ی پایین خالیه ایشون میتونن اونجا بمونن.
نگاهی به آیدا انداختم که گفت:
_تو بهش اعتماد داری؟
چشمامو یک بار بستم و باز کردم و لبخند اطمینان بخشی بهش زدم. که گفت:
_راستش...محمود ناظری توی سیاره ی من یه تروریسته.
ناظری تعجب گفت:
_تروریست؟
بعد زیر لب ادامه داد:
_نوچ...اینم از همزاد ما...
سری تکون داد و رو به آیدا گفت:
_به هر حال...میتونی به من اعتماد کنی.
کنار رفت تا آیدا رد شه. آیدا با تردید نگاهی بهم انداخت و وارد خونه شد.رو به ناظری گفتم:
_خیلی ازتون ممنونم.
لبخند پدرانه ای زد و گفت:
_وظیفمه دخترم. تو هم برو که دیر وقته.
دستی تکون دادم و ازونجا دور شدم. به سمت خونه رفتم. مادرم حتما تا الان خوابیده بود.بی سرو صدا به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خودمو روی تختم انداختم.
گوشیمو روشن کردم. پنج تا تماس بی پاسخ از ثنا.هف تا تماس از کیان.نه تا پیام!
پیام هارو باز کردم. سه تاش تبلیغاتی بود. سه تا پیام از ثنا:
«آیدا جواب بده»
«باور کن داری اشتباه میکنی»
«جواب بده تا برات توضیح بدم»
چه توضیحی؟چه توضیحی برای کارش داشت؟اون همه ی حرفای منو به کیان گفته بود. اون به کنار. من بهش اعتماد کرده بودم و اون...
چهار تا پیام دیگه داشتم. طبق انتظارم از کیان بودن:
«میشه جواب بدی؟»
«کجایی الان»
«اونطوری که فکر میکنی نبست»
«فقط بزار باهات حرف بزنم»
پوزخندی به حرفاشون زدم و گوشیرو روی میز عسلی گذاشتم.
به فردا فکر کردم. به اینکه آیدا چه حرفایی واسه گفتن داشت...
🌲 🌳 🌹 🍃 🌸 🌻 🍃 🍂 🌈 🍁 🌽 🌴 🌺 🌲 🌸 🍃 🌹 🌺 🌻 🍃 🌽 🌲 😻 🌸 🌲 🍁
بعد ازینکه آروم شدم برگشتم تو ماشین. آیدا سکوت کرده بود و به بیرون خیره شده بود.درکش می کردم. منم توی یه سیاره ی غریبه بودم و میدونم وقتی هیچکسو نداشته باشی چقدر وحشتناکه.جایی که ایستاده بودم تقریبا خلوت بود و کمتر ماشینی رد میشد. مخصوصا که دیر وقتم بود. به کل از مامانم یادم رفته بود.
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_من معذرت می خوام...من فقط...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_میشه بریم یه جایی که بتونم بخوابم؟سرم خیلی درد می کنه.
صداش خش داشت.
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_باشه.
کجا می بردمش؟فقط یک جا به ذهنم رسید.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. چقدر ترسونده بودمش. نمیدونم با دیدن فردی که قراره پیشش بمونه چه عکس العملی نشون میده. نمی دون اون فرد توی سیاره ی آیدا چه جور آدمیه.سیاره ی آیدا...
_راستی تو از کودوم سیاره اومدی؟
کوتاه و بی خوصله جواب میداد.حق داشت..
_کپلر...
چشممو به مسیر دوختم و آهانی گفتم.بهتر بود زیاد سوال پیچش نکنم. خسته و درد کشیده بود. ترسیده هم بود و باردار.از یه همچین آدمی ، ملایم حرف زدن بعیده!!
جلوی خونه پارک کردم. پیاده شدیم. آیدا با صدای آرومش پرسید:
_همینجاست؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.پشت سرم اومد. زنگ خونه رو فشار دادم. صداش خواب آلود بود.
_بله؟
_سلام.شرمنده این موقع شب اومدم.میشه یه لحظه بیاین دم در؟
_اومدم آیدا جان.
آیفون رو گذاشت. آیدا با بی حوصلگی دستی به چشمای خستش کشید و گفت:
_اینجا خونه ی کیه؟
همون لحظه در باز شد و اومد بیرون. چشمای آیدا در لحظه گشاد شدن. ترسیده چند قدم عقب رفت و گفت:
_تو؟
نگاهش بین من و ناظری در گردش بود. سعی کردم آرومش کنم
_آروم باش آیدا. ایشون با آقای ناظری ای که تو میشناسی زمین تا آسمون فرق می کنه.
البته نمی دونستم که آیدا اصطلاح زمین تا آسمونو بلده یا نه!
همیشه ناشری رو با کت شلوار و لباس های رسمی میدیدم. ولی الان یه تیشرت مشکی و شلوار طوسی راحتی و گشاد تنش بود که سخت میشد نخندید.ناظری گفت:
_آیدا میشه بگی اینجا چه خبره؟
رفتم سمت آیدا که حالا چند قدم عقب تر از ما بود.هنوزم ترسیده بود
_این خانوم همزاد من از سیاره ی کپلره. در جریان سفر من به دنیای موازی که بودین؟
ناظری با تعجب گفت:
_ولی با خروج تو از دروازه تمام کانال های ارتباطی قطع شدن. چه طور ممکنه؟
_اینشو من نمیدونم .فعلا ازتون میخوام که آیدا پیشتون بمونه تا ببینیم چی میشه.
سری تکون داد گفت:
_باشه مشکلی نیست.طبقه ی پایین خالیه ایشون میتونن اونجا بمونن.
نگاهی به آیدا انداختم که گفت:
_تو بهش اعتماد داری؟
چشمامو یک بار بستم و باز کردم و لبخند اطمینان بخشی بهش زدم. که گفت:
_راستش...محمود ناظری توی سیاره ی من یه تروریسته.
ناظری تعجب گفت:
_تروریست؟
بعد زیر لب ادامه داد:
_نوچ...اینم از همزاد ما...
سری تکون داد و رو به آیدا گفت:
_به هر حال...میتونی به من اعتماد کنی.
کنار رفت تا آیدا رد شه. آیدا با تردید نگاهی بهم انداخت و وارد خونه شد.رو به ناظری گفتم:
_خیلی ازتون ممنونم.
لبخند پدرانه ای زد و گفت:
_وظیفمه دخترم. تو هم برو که دیر وقته.
دستی تکون دادم و ازونجا دور شدم. به سمت خونه رفتم. مادرم حتما تا الان خوابیده بود.بی سرو صدا به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس خودمو روی تختم انداختم.
گوشیمو روشن کردم. پنج تا تماس بی پاسخ از ثنا.هف تا تماس از کیان.نه تا پیام!
پیام هارو باز کردم. سه تاش تبلیغاتی بود. سه تا پیام از ثنا:
«آیدا جواب بده»
«باور کن داری اشتباه میکنی»
«جواب بده تا برات توضیح بدم»
چه توضیحی؟چه توضیحی برای کارش داشت؟اون همه ی حرفای منو به کیان گفته بود. اون به کنار. من بهش اعتماد کرده بودم و اون...
چهار تا پیام دیگه داشتم. طبق انتظارم از کیان بودن:
«میشه جواب بدی؟»
«کجایی الان»
«اونطوری که فکر میکنی نبست»
«فقط بزار باهات حرف بزنم»
پوزخندی به حرفاشون زدم و گوشیرو روی میز عسلی گذاشتم.
به فردا فکر کردم. به اینکه آیدا چه حرفایی واسه گفتن داشت...
۳.۱k
۱۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.