پارت۱۴۹
#پارت۱۴۹
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
میدونست.ثنا بهش گفته بود. حرف زدن یادم رفت. حرفای ثنا توی مغزم تکرار شد.
``تو نیاز داری که با بعضی خاطراتت روبرو بشی``
_ثنا بهت گفته نه؟پس اینهمه...
همه ی کاراش و محبتاش الکی بود. نقش بود.
_همه ی کارات و ... همه رو نقش بازی می کردی؟
خدایا من چی دارم می گم؟کنترل صدام دست خودم نبود.
_تو چی فکر کردی با خودت؟اینکه بیای و برای من نقش کیان رو بازی کنی؟یا اینکه منو بازی بدی؟
نمیفهمیدم چی دارم میگم.تنها چیزی که میدونستم این بود که منو بازی دادن.
دستاشو بالا اورد و گفت:
_نه آیدا داری اشتباه می کنی.من فقط...
_آره تو فقط می خواستی ادای کیان رو در بیاری و به من بفهمونی اون مُرده.ولی میدونی چیه؟
صدام بالا رفته بود.هلش دادم و گفتم:
_یه ذره هم شبیه اون نیستی.
اینو گفتم و با قدمای بلند رفتم سمت ماشینم. صدای یه نفر اومد که گفت:
_خانوم اینجا بیمارستانه ها.
توجهی به اون مرده و آیدا آیدا گفتن کیان نکردم و سوار شدم. اصلا حواسم نبود که آیدا از ماشین پیاده شده بود و محو کیان شده بود. با تعجب به من نگاه کرد و سوار شد. حالم ازین آدما بهم میخورد. صدای ثنا مدام تو سرم میپیچید.
``باید خیلی مواظب باشی یه شوک عصبی میتونه خیلی بهت صدمه بزنه آیدا``
آره میتونه.و صدمه هم زده بود. دیوونه شده بودم. سرعتم به قدری زیاد بود که آیدا از ترس به صندلی چسبیده بود و زیر لب می گفت:
_آیدا یواش تر برو.
مگه دیوونه شاخ و دم داره؟من دیوونم. دوباره و دوباره به خودم لعنت میفرستادم که چرا کیان سیلورنایی رو توی این کیان زمینی دیدم.چرا فکر کردم میتونم یه کیان دیگه داشته باشم. همون صدایی که چند وقتی میشد ولم کرده بود دوباره برگشت. همون صدایی که منو تا مرز خودکشی برده بود
«حالا فهمیدی که اون مُرده؟آیدا اون کیان دیگه نیست. یه تیر مستقیم خورده توی قلبش.مُرده»
داد زدم
_ خفه شو.
با جیغ آیدا که گفت:
_مواظب باش.
حواسم جمع شد و فرمونو چرخوندم. مستقیم داشتم می رفتم توی یه کامیون.به سختی ماشین رو کنترل کردم و یه گوشه نگه داشتم. آیدا گریه می کرد. صدای هق هقش ماشین رو پر کرده بود.
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
_ببخشید من...
چیکار کردم؟آیدا تو انقدر ضعیف بودی؟نگاهش کردم. آینه ی من داشت گریه می کرد و دستاشو گذاشته بود روی شکمش.از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو تر و به کاپوت تکیه دادم.دستامو توی جیب پلیورم کردم و به آسمون خیره شدم.
داشتم خودمو همزامو بچشو باهم می کشتم. به جنون رسیده بودم.فقط یک چیز تونست آرومم کنه. اونم صدای کیان بود که توی گوشم حرف می زد. حرف زد و حرف زد. انقدر گفت تا آروم شدم.
حق داشتم. نداشتم؟سخت بود یه بار دیگه دنیا بهم بفهمونه که هیچ همزادی...شبیه کیانِ من نمیشه...
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
میدونست.ثنا بهش گفته بود. حرف زدن یادم رفت. حرفای ثنا توی مغزم تکرار شد.
``تو نیاز داری که با بعضی خاطراتت روبرو بشی``
_ثنا بهت گفته نه؟پس اینهمه...
همه ی کاراش و محبتاش الکی بود. نقش بود.
_همه ی کارات و ... همه رو نقش بازی می کردی؟
خدایا من چی دارم می گم؟کنترل صدام دست خودم نبود.
_تو چی فکر کردی با خودت؟اینکه بیای و برای من نقش کیان رو بازی کنی؟یا اینکه منو بازی بدی؟
نمیفهمیدم چی دارم میگم.تنها چیزی که میدونستم این بود که منو بازی دادن.
دستاشو بالا اورد و گفت:
_نه آیدا داری اشتباه می کنی.من فقط...
_آره تو فقط می خواستی ادای کیان رو در بیاری و به من بفهمونی اون مُرده.ولی میدونی چیه؟
صدام بالا رفته بود.هلش دادم و گفتم:
_یه ذره هم شبیه اون نیستی.
اینو گفتم و با قدمای بلند رفتم سمت ماشینم. صدای یه نفر اومد که گفت:
_خانوم اینجا بیمارستانه ها.
توجهی به اون مرده و آیدا آیدا گفتن کیان نکردم و سوار شدم. اصلا حواسم نبود که آیدا از ماشین پیاده شده بود و محو کیان شده بود. با تعجب به من نگاه کرد و سوار شد. حالم ازین آدما بهم میخورد. صدای ثنا مدام تو سرم میپیچید.
``باید خیلی مواظب باشی یه شوک عصبی میتونه خیلی بهت صدمه بزنه آیدا``
آره میتونه.و صدمه هم زده بود. دیوونه شده بودم. سرعتم به قدری زیاد بود که آیدا از ترس به صندلی چسبیده بود و زیر لب می گفت:
_آیدا یواش تر برو.
مگه دیوونه شاخ و دم داره؟من دیوونم. دوباره و دوباره به خودم لعنت میفرستادم که چرا کیان سیلورنایی رو توی این کیان زمینی دیدم.چرا فکر کردم میتونم یه کیان دیگه داشته باشم. همون صدایی که چند وقتی میشد ولم کرده بود دوباره برگشت. همون صدایی که منو تا مرز خودکشی برده بود
«حالا فهمیدی که اون مُرده؟آیدا اون کیان دیگه نیست. یه تیر مستقیم خورده توی قلبش.مُرده»
داد زدم
_ خفه شو.
با جیغ آیدا که گفت:
_مواظب باش.
حواسم جمع شد و فرمونو چرخوندم. مستقیم داشتم می رفتم توی یه کامیون.به سختی ماشین رو کنترل کردم و یه گوشه نگه داشتم. آیدا گریه می کرد. صدای هق هقش ماشین رو پر کرده بود.
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
_ببخشید من...
چیکار کردم؟آیدا تو انقدر ضعیف بودی؟نگاهش کردم. آینه ی من داشت گریه می کرد و دستاشو گذاشته بود روی شکمش.از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو تر و به کاپوت تکیه دادم.دستامو توی جیب پلیورم کردم و به آسمون خیره شدم.
داشتم خودمو همزامو بچشو باهم می کشتم. به جنون رسیده بودم.فقط یک چیز تونست آرومم کنه. اونم صدای کیان بود که توی گوشم حرف می زد. حرف زد و حرف زد. انقدر گفت تا آروم شدم.
حق داشتم. نداشتم؟سخت بود یه بار دیگه دنیا بهم بفهمونه که هیچ همزادی...شبیه کیانِ من نمیشه...
🌸 🌹 🌻 🌼 🌺 🌱 🍁 🌈 🌳 🍀 🌾 ☀ 🌽 🌵 🌴 🌺 🌻 🌸 🍃 🌳 🌲 🌹 🌽 🍁 🍂 🌈
۳.۶k
۱۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.