پارت ۱۰۶
پارت ۱۰۶
بخار شیشه رو پاک کرد و نگاهی به بیرون از پنجره انداخت.....بارون شدید تر شده بود.....با نگاهی سوالی رو به جونگ کوک برگشت و گفت
+واقعا درکت نمی کنم......ساعت دو شب تو این بارون چه کار مهمی داری؟
سکوت کرد و جوابی نداد
+وایسا ببینم اصلا ما داریم کجا میریم؟
-تو همونی نیستی که دو دیقه پیش التماسم میکردی باهام بیای؟......پس دیگه ساکت شو و هی دیگه نپرس کجا میریم......
حالا وایسا ببینم.....اصن تو چرا با من اومدی؟
گلوشو صاف کرد و جوابی نداد
-چرا با من اومدی؟
کوک منتظر جوابی بود که رعد و برقی زد که ا/ت جیغ بلندی کشید و دستش رو روی گوشاش قرار داد....
با نگرانی بهش خیره شد و گفت
-چی شد؟!
ا/ت با نگرانی نگاهی به بیرون انداخت.....
جونگ کوک که یه حدس هایی زده بود تک خنده ای کرد و دوباره کامل نگاهش رو به جلوش داد
-پس بگو.....،بخاطر همین باهام اومدی!.....
دخترک عین برق زده ها سمت جونگ کوک برگشت....
+بخاطر چی؟
-فوبیای رعد و برق داری....درست فهمیدم.....
ا/ت که انتظار یه همچین جواب رکی از جونگ کوک نداشت به لکنت افتاده بود...
+خب.....من....
-لازم نیست چیزی بگی....خودم فهمیدم.....اصن بهتر که فهمیدم.....از این به بعد می خوام بیشتر باهات آشنا شم.....می خوام بدونم علایقت چیه....خلاصه.....رفتارات رو ازم پنهون نکن.....
با بهت بهش خیره شده بود.....این همون جونگ کوک بود.....
-اگه می خوای بخوابی بخواب.....حدود ۱ ساعت،۱ ساعت و نیم دیگه می رسیم.......
+نه بابا خوابم نمیبره......
سرشو به شیشه چسبوند و به بیرون خیره شد.....
اما چند دقیقه هم طول نکشید که خوابش برد....
می دونم می دونم کوتاه بود.....فردا در اسرع وقت چند پارت آپ می کنم
بخار شیشه رو پاک کرد و نگاهی به بیرون از پنجره انداخت.....بارون شدید تر شده بود.....با نگاهی سوالی رو به جونگ کوک برگشت و گفت
+واقعا درکت نمی کنم......ساعت دو شب تو این بارون چه کار مهمی داری؟
سکوت کرد و جوابی نداد
+وایسا ببینم اصلا ما داریم کجا میریم؟
-تو همونی نیستی که دو دیقه پیش التماسم میکردی باهام بیای؟......پس دیگه ساکت شو و هی دیگه نپرس کجا میریم......
حالا وایسا ببینم.....اصن تو چرا با من اومدی؟
گلوشو صاف کرد و جوابی نداد
-چرا با من اومدی؟
کوک منتظر جوابی بود که رعد و برقی زد که ا/ت جیغ بلندی کشید و دستش رو روی گوشاش قرار داد....
با نگرانی بهش خیره شد و گفت
-چی شد؟!
ا/ت با نگرانی نگاهی به بیرون انداخت.....
جونگ کوک که یه حدس هایی زده بود تک خنده ای کرد و دوباره کامل نگاهش رو به جلوش داد
-پس بگو.....،بخاطر همین باهام اومدی!.....
دخترک عین برق زده ها سمت جونگ کوک برگشت....
+بخاطر چی؟
-فوبیای رعد و برق داری....درست فهمیدم.....
ا/ت که انتظار یه همچین جواب رکی از جونگ کوک نداشت به لکنت افتاده بود...
+خب.....من....
-لازم نیست چیزی بگی....خودم فهمیدم.....اصن بهتر که فهمیدم.....از این به بعد می خوام بیشتر باهات آشنا شم.....می خوام بدونم علایقت چیه....خلاصه.....رفتارات رو ازم پنهون نکن.....
با بهت بهش خیره شده بود.....این همون جونگ کوک بود.....
-اگه می خوای بخوابی بخواب.....حدود ۱ ساعت،۱ ساعت و نیم دیگه می رسیم.......
+نه بابا خوابم نمیبره......
سرشو به شیشه چسبوند و به بیرون خیره شد.....
اما چند دقیقه هم طول نکشید که خوابش برد....
می دونم می دونم کوتاه بود.....فردا در اسرع وقت چند پارت آپ می کنم
۴۱.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.