پارت ۱۰۵
پارت ۱۰۵
غلتی توی جام زدم و به سمت ا/ت برگشتم.....
بهش میومد غرق خواب باشه......
با دقت بهش نگاه کردم،به چشمهاش،به ابروهاش،به حالت لباش و صورت گرد و سفيد رنگش.......
نمی تونستم انکار کنم......من عاشقش شده بودم....
عاشق همه چیزش......از سر تا پا بگیر تا خودش و اخلاقش.......
بعد از سالها حسی که نداشتم رو دوباره تجربه کردم......
همچنان به چهره ی غرق در خوابش زل زده بودم.....
موهایی که روی صورتش ریخته بود رو به آرومی کنار زدم.....
یهو یاد چیزی افتادم و تک خنده ای زدم......
یاد کار احمقانه ام افتادم.....بعد از ظهر برای اینک احساس واقعیم به ا/ت رو بفهمم به گل ها پناه بردم......
《فلش بک》
دسته گل از گل فروشی گرفته بود.....به دره ای هولناک رفته بود و کنار ماشین نشسته بود و داشت از گل برای پیدا کردن احساساتش کمک میگرفت........
۷ تا گلی که تموم کرده بود گلبرگ آخر به دوستش دارم میرسید......
این هشتمین و آخرین گلش بود.....دست گرفت و شروع کرد.....
*کندن گلبرگ*
-دوستش ندارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش ندارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم
........
همینطور ادامه داد تا به آخرین گلبرگ رسید......گلبرگ قبلی دوستش ندارم بود و حالا
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم..........
گل رو که حالا تنها ساقه ی اون باقی مونده بود رو روی زمین انداخت و آهی کشید......
سرش رو به در ماشین تکیه داد و فقط چشمهاش رو بست......
دور و برش از گلبرگ های رنگارنگ پر شده بود......
حتی این گل ها هم بهش احساسش رو ثابت کرده بودن.....
《پایان فلش بک》
از کار احمقانم دوباره خندم گرفت......البته اونقدر هم احمقانه نبود.....خودش کمکی بود تا به جواب واقعی قلبم دست پیدا کنم....
تصمیمم رو گرفته بودم......یه ذره که اوضاع بهتر شد.....می خوام با یه سورپرایز مجلل بهش اعتراف کنم.....با اینکه نمی دونم ته این عشق ممنوعه چی میشه اما الان فقط می خوام به ندای قلبم گوش بدم......می خوام به کسی که مدتهاست بدون اینکه بفهمم وارد قلبم شده،خوش آمد بگم......
دوباره نگاهی به صورتش انداختم و لبخندی زدم......
نگاهی به پنجره انداختم.....بارون انقدر شدید بور که انگار آسمون بعد از سالها عقده ی دل وا کرده بود......
درسته بارون میومد اما الان بهترین وقتش بود....
از جام بلند شدم و لباس های راحتیم رو عوض کردم.....
نگاهی به ساعت کردم
*2:7 AM*
از اتاق خارج شدم و در حالی که داشتم از پله ها پایین میرفتم،با صدایی سر جام میخکوب شدم.....
+ کوک
مگه من الان که اومدم خواب نبود......
برگشتم سمتش که دیدم،با کیوت ترین حالت ممکن با اون لباس خواب اور سایزش بالای پله ها وایساده....
-اینجا چیکار میکنی؟
+میشه منم بیام....
-یعنی چی کجا بیای؟
+منم بیام دیگه.....
-آخه چرا؟!مگه تو خواب نبودی؟
+خواب و بیدار بودم.....بیام؟
-آخه تو این بارون؟
+خب لباس گرم میپوشم.....
آهی از سر نا امیدی کشیدم.....البته بدم نبود......حالا که تصمیم گرفته بودم این دختر رو وارد زندگیم کنم باید با تمام زندگیم و بدبختیایی که کشیدم آشناش کنم.....روبهش برگشتم و گفتم
-یه شرط داره....
+چه شرطی؟
-اینکه فردا هر چی که من بگم باید بی چون و چرا انجام بدی....
+آخه.....
-پس نیا!
+خیلی خب باشه.....
لبخند شیطانی زدم
-برو آماده شو پایین منتظرم.....
زیر لب گفت
+بدجنس
بعدشم وارد اتاق شد و درو بست ......
به سمت ماشین حرکت کردم.....و نشستم داخلش......
از داشبورد ماشین عکسی درآورد و با حسرت بهش زل زد....
عکس سه نفره ای بود که با مادرش و خواهرش گرفته بود.....
الان وقتش بود ا/ت رو با مادرش آشنا کنه اما برای خواهرش هنوز زود بود....
شرایط=
○۷۰لایک
○۷۰ کامنت
غلتی توی جام زدم و به سمت ا/ت برگشتم.....
بهش میومد غرق خواب باشه......
با دقت بهش نگاه کردم،به چشمهاش،به ابروهاش،به حالت لباش و صورت گرد و سفيد رنگش.......
نمی تونستم انکار کنم......من عاشقش شده بودم....
عاشق همه چیزش......از سر تا پا بگیر تا خودش و اخلاقش.......
بعد از سالها حسی که نداشتم رو دوباره تجربه کردم......
همچنان به چهره ی غرق در خوابش زل زده بودم.....
موهایی که روی صورتش ریخته بود رو به آرومی کنار زدم.....
یهو یاد چیزی افتادم و تک خنده ای زدم......
یاد کار احمقانه ام افتادم.....بعد از ظهر برای اینک احساس واقعیم به ا/ت رو بفهمم به گل ها پناه بردم......
《فلش بک》
دسته گل از گل فروشی گرفته بود.....به دره ای هولناک رفته بود و کنار ماشین نشسته بود و داشت از گل برای پیدا کردن احساساتش کمک میگرفت........
۷ تا گلی که تموم کرده بود گلبرگ آخر به دوستش دارم میرسید......
این هشتمین و آخرین گلش بود.....دست گرفت و شروع کرد.....
*کندن گلبرگ*
-دوستش ندارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش ندارم
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم
........
همینطور ادامه داد تا به آخرین گلبرگ رسید......گلبرگ قبلی دوستش ندارم بود و حالا
*کندن گلبرگ*
-دوستش دارم..........
گل رو که حالا تنها ساقه ی اون باقی مونده بود رو روی زمین انداخت و آهی کشید......
سرش رو به در ماشین تکیه داد و فقط چشمهاش رو بست......
دور و برش از گلبرگ های رنگارنگ پر شده بود......
حتی این گل ها هم بهش احساسش رو ثابت کرده بودن.....
《پایان فلش بک》
از کار احمقانم دوباره خندم گرفت......البته اونقدر هم احمقانه نبود.....خودش کمکی بود تا به جواب واقعی قلبم دست پیدا کنم....
تصمیمم رو گرفته بودم......یه ذره که اوضاع بهتر شد.....می خوام با یه سورپرایز مجلل بهش اعتراف کنم.....با اینکه نمی دونم ته این عشق ممنوعه چی میشه اما الان فقط می خوام به ندای قلبم گوش بدم......می خوام به کسی که مدتهاست بدون اینکه بفهمم وارد قلبم شده،خوش آمد بگم......
دوباره نگاهی به صورتش انداختم و لبخندی زدم......
نگاهی به پنجره انداختم.....بارون انقدر شدید بور که انگار آسمون بعد از سالها عقده ی دل وا کرده بود......
درسته بارون میومد اما الان بهترین وقتش بود....
از جام بلند شدم و لباس های راحتیم رو عوض کردم.....
نگاهی به ساعت کردم
*2:7 AM*
از اتاق خارج شدم و در حالی که داشتم از پله ها پایین میرفتم،با صدایی سر جام میخکوب شدم.....
+ کوک
مگه من الان که اومدم خواب نبود......
برگشتم سمتش که دیدم،با کیوت ترین حالت ممکن با اون لباس خواب اور سایزش بالای پله ها وایساده....
-اینجا چیکار میکنی؟
+میشه منم بیام....
-یعنی چی کجا بیای؟
+منم بیام دیگه.....
-آخه چرا؟!مگه تو خواب نبودی؟
+خواب و بیدار بودم.....بیام؟
-آخه تو این بارون؟
+خب لباس گرم میپوشم.....
آهی از سر نا امیدی کشیدم.....البته بدم نبود......حالا که تصمیم گرفته بودم این دختر رو وارد زندگیم کنم باید با تمام زندگیم و بدبختیایی که کشیدم آشناش کنم.....روبهش برگشتم و گفتم
-یه شرط داره....
+چه شرطی؟
-اینکه فردا هر چی که من بگم باید بی چون و چرا انجام بدی....
+آخه.....
-پس نیا!
+خیلی خب باشه.....
لبخند شیطانی زدم
-برو آماده شو پایین منتظرم.....
زیر لب گفت
+بدجنس
بعدشم وارد اتاق شد و درو بست ......
به سمت ماشین حرکت کردم.....و نشستم داخلش......
از داشبورد ماشین عکسی درآورد و با حسرت بهش زل زد....
عکس سه نفره ای بود که با مادرش و خواهرش گرفته بود.....
الان وقتش بود ا/ت رو با مادرش آشنا کنه اما برای خواهرش هنوز زود بود....
شرایط=
○۷۰لایک
○۷۰ کامنت
۴۹.۱k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.