🌸گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست ا
🌸گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پله ها پایین دوید...توی ایوان به دور خود چرخید. نمی دانست کجا برود و چه کسی را خبر کند....بیصدا می گریست که بچه ها را بیدار نکند. می لرزید. به طرف اتاق ابن سیار و همسرش رفت و در زد.....
🌸_منم دعبل بیایید بیرون!....
ابن سیار در را باز کرد و به چارچوب تکیه داد. نفس نفس میزد.
_ چه شده مرد؟ زهر ترک شدیم! حالت خوب است؟.... دعبل به بالا اشاره کرد.
_زلفا! چشم هایش!
.......
🌸ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود میخندد یا گریه میکند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین!
🌸زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد.دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت!...........
#دعبل_و_زلفا
#میلاد_امام_رضا(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸_منم دعبل بیایید بیرون!....
ابن سیار در را باز کرد و به چارچوب تکیه داد. نفس نفس میزد.
_ چه شده مرد؟ زهر ترک شدیم! حالت خوب است؟.... دعبل به بالا اشاره کرد.
_زلفا! چشم هایش!
.......
🌸ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود میخندد یا گریه میکند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین!
🌸زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد.دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت!...........
#دعبل_و_زلفا
#میلاد_امام_رضا(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۲k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.