صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود هما رد نگاه عزیز خانم ر

🍁صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود. هما رد نگاه عزیز خانم را گرفت و به پشت سر برگشت. نور آفتاب مستقیم توی چشمهایش افتاد. بی اختیار پلک زد. دستش را سایبان چشمانش کرد و چشم ریز کرد. نگاهش به آنچه که پیش رویش بود، مات و خیره ماند. فکر کرد خواب میبیند.

چند بار پلک زد. دهانش باز مانده بود و دانه های درشت عرق از پیشانی اش می چکید. خواست چیزی بگویید اما لبهایش به سختی روی هم لغزید، بی آنکه کلمه ای از آن شنیده شود. فقط آوای مبهم و خفه ای که به هیچ چیز شبیه نبود، از حنجره اش بیرون آمد.

باور کردنی نبود، اما این امیر بود که مثل خواب و خیال محال، در قاب نگاهش نشسته بود.

🍁امیر که بلند سلام کرد، حسام بلند شد و لبخند زنان به استقبالش رفت: « مادر ایشون امیر خان هستن....»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🍁بی فایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود.خاطراتی که...

🍁صدای خودش بود که به وضوح و روشنی در سرش طنین انداز شد:« من ...

🍁_فیلم خیلی دور خیلی نزدیک رو دیدم... خیلی قشنگ بود. فهمیدم ...

🌸گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط