دلنوشته
#دلنوشته
چند وقت پیش یه جایی از بدنم زخم شد. اوایل چیزی خاصی نبود که بهش توجه کنم. راستش زخم زیاد بزرگ یا عمیقی هم به نظر نمیرسید. اما کمکم متوجه شدم وقتی بهش فشار میاد زیاد درد میگیره یا حداقل مغزم اون موقع اینطور پردازش میکرد. واسه همین سعی کردم بهش فشار نیارم. اما خب آدما یکم عجیبن و منم آدمم :)) واسه همین گهگاهی عمدا همون زخمه رو فشار میدادم تا یکم دردم بگیره. نکته جالب اینه اگه خیلی فشار بدی بعد یه مدت دیگه درد نمیگیره جوری که انگار بهش عادت کردی. البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود و ممکنه واسه شمام پیش اومده باشه. اینکه زخمی رو عمدا فشار بدید تا دردتون بگیره. شاید واقعا تو نگاه اول یکم عجیب باشه اما هر چی بیشتر بهش نگاه میکنم واسم منطقیتر میشه چون زندگی هم همینه. همه تو زندگی زخمهایی خوردیم، زخمهایی که دیگه جزئی از چیزیان که الان هستیم. انگار همین زخمهان که ما رو زنده نگه داشتن و همینام میتونن از پا درمون بیارن. زخمه هنوز رو بدنمه، هر وقت احساس کنم بدنم کرخت شده یکم فشارش میدم تا یادم بیاد زنده بودن چه شکلیه. البته دیگه زیاد درد نمیگیره.
شاید بخشی از فرایند زنده بودن هم اینه که گاهی وقتا درد بکشیم تا از کرختی دربیایم. همه اینا رو نوشتم که بگم چرا آدما اینقدر راحت احساسات رو ارزش گذاری میکنن؟ داستایوفسکی به زیباترین شکل ممکن این مسئله رو شرح میده:
هر آنچه در همه زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم. چگونه می توان بی رنج عاشق شد؟ چگونه می توان بی رنج به شکوه رسید؟
چند وقت پیش یه جایی از بدنم زخم شد. اوایل چیزی خاصی نبود که بهش توجه کنم. راستش زخم زیاد بزرگ یا عمیقی هم به نظر نمیرسید. اما کمکم متوجه شدم وقتی بهش فشار میاد زیاد درد میگیره یا حداقل مغزم اون موقع اینطور پردازش میکرد. واسه همین سعی کردم بهش فشار نیارم. اما خب آدما یکم عجیبن و منم آدمم :)) واسه همین گهگاهی عمدا همون زخمه رو فشار میدادم تا یکم دردم بگیره. نکته جالب اینه اگه خیلی فشار بدی بعد یه مدت دیگه درد نمیگیره جوری که انگار بهش عادت کردی. البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود و ممکنه واسه شمام پیش اومده باشه. اینکه زخمی رو عمدا فشار بدید تا دردتون بگیره. شاید واقعا تو نگاه اول یکم عجیب باشه اما هر چی بیشتر بهش نگاه میکنم واسم منطقیتر میشه چون زندگی هم همینه. همه تو زندگی زخمهایی خوردیم، زخمهایی که دیگه جزئی از چیزیان که الان هستیم. انگار همین زخمهان که ما رو زنده نگه داشتن و همینام میتونن از پا درمون بیارن. زخمه هنوز رو بدنمه، هر وقت احساس کنم بدنم کرخت شده یکم فشارش میدم تا یادم بیاد زنده بودن چه شکلیه. البته دیگه زیاد درد نمیگیره.
شاید بخشی از فرایند زنده بودن هم اینه که گاهی وقتا درد بکشیم تا از کرختی دربیایم. همه اینا رو نوشتم که بگم چرا آدما اینقدر راحت احساسات رو ارزش گذاری میکنن؟ داستایوفسکی به زیباترین شکل ممکن این مسئله رو شرح میده:
هر آنچه در همه زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم. چگونه می توان بی رنج عاشق شد؟ چگونه می توان بی رنج به شکوه رسید؟
۶.۸k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.