𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 49
____
ویو کوک
توی راه هیچ حرفی بینمون دروبدل نمیشد عجیب این سکوت اذیتم میکرد.....
از وقتی راه افتادم سرشو ب شیشه چسبونده بود......اون فهمیده بود ؟ اره از وقتی بهش دستبند و دادم حرفی نزده.....
اون خیلی باهوشو ریز بینه.....باید باهاش حرف بزنم؟تهدیدش کنم ؟ براش توضیح بدم؟
مغزم سوت میکشه.....ب خاطر ی الف بچه ب چه روزی نشستم.....
جاده توجهشو جلب کرد.....از چشمای درشتش معلوم بود اینجارو شناخته....
بعد ی جمله کوتاه دیگه حرفی نزد.....
کوک:پیاده شو
ات:اینجا؟
کوک:اره
ات:گفتی ک باید جایی بری چه ربطی ب من داره که پیاده شم؟
کوک:*خنده بلند بلند* که ب محض پیاده شدنم فرار کنی؟*پوزخند*
ات:*پوکر*
ویو ات
بدون حرف از ماشین درومدم.....کوک ب سمتم اومدو دستمو تا دستاش قفل کرد.....
ب سمت کلبه قدم بر میداشت......
ایستاد.....ولی فاصلش با کلبه زیاد بود....
نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
ی چیزی داخل کلبه بود نگاهم ک زوم کردم اونا ادم بودن......داخل کلبه بسته شده بودن...
با دستی ک دستمو گرفته بود اروم ب عقب کشیدم.....ب جلوی پام نگاه کردم......
اون....اون میخواد....
ات:می....میخوای..چ..چی کار ک...کنی؟*ترس*
کوک:فقط نگاه کن کوچولو*پوزخند*
ی فندک از جیبش دراورد.....اون فندکو روشن کرد و انداختش روی اون مسیر هدایت شده از باروت به داخل کلبه انداخت.....
اتیش روی باروت با سرعت رعد حرکت میکرد.....پشمام ریخته بود ک چرا داره اینکارو میکنه.......
بازوشو محکم گرفتمو نگاهمو با وحشت ب صورتش دادم......ولی اون داشت میخندید.....تعجب کرده بودم ک چه نقشه ای توی سرش داره
𝑃𝐴𝑅𝑇: 49
____
ویو کوک
توی راه هیچ حرفی بینمون دروبدل نمیشد عجیب این سکوت اذیتم میکرد.....
از وقتی راه افتادم سرشو ب شیشه چسبونده بود......اون فهمیده بود ؟ اره از وقتی بهش دستبند و دادم حرفی نزده.....
اون خیلی باهوشو ریز بینه.....باید باهاش حرف بزنم؟تهدیدش کنم ؟ براش توضیح بدم؟
مغزم سوت میکشه.....ب خاطر ی الف بچه ب چه روزی نشستم.....
جاده توجهشو جلب کرد.....از چشمای درشتش معلوم بود اینجارو شناخته....
بعد ی جمله کوتاه دیگه حرفی نزد.....
کوک:پیاده شو
ات:اینجا؟
کوک:اره
ات:گفتی ک باید جایی بری چه ربطی ب من داره که پیاده شم؟
کوک:*خنده بلند بلند* که ب محض پیاده شدنم فرار کنی؟*پوزخند*
ات:*پوکر*
ویو ات
بدون حرف از ماشین درومدم.....کوک ب سمتم اومدو دستمو تا دستاش قفل کرد.....
ب سمت کلبه قدم بر میداشت......
ایستاد.....ولی فاصلش با کلبه زیاد بود....
نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
ی چیزی داخل کلبه بود نگاهم ک زوم کردم اونا ادم بودن......داخل کلبه بسته شده بودن...
با دستی ک دستمو گرفته بود اروم ب عقب کشیدم.....ب جلوی پام نگاه کردم......
اون....اون میخواد....
ات:می....میخوای..چ..چی کار ک...کنی؟*ترس*
کوک:فقط نگاه کن کوچولو*پوزخند*
ی فندک از جیبش دراورد.....اون فندکو روشن کرد و انداختش روی اون مسیر هدایت شده از باروت به داخل کلبه انداخت.....
اتیش روی باروت با سرعت رعد حرکت میکرد.....پشمام ریخته بود ک چرا داره اینکارو میکنه.......
بازوشو محکم گرفتمو نگاهمو با وحشت ب صورتش دادم......ولی اون داشت میخندید.....تعجب کرده بودم ک چه نقشه ای توی سرش داره
۱۷.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.