ازمایشگاه سرد
سلاممممم
خوب هستین همه؟
پارت نهم:
دیدم جنازه ی یک گربه است!
که انقدری مانده است که جسد بو گرفته است!
خیلی دلم برای اون گربه می سوخت چند دقیقه بدون حرکت فقط نگاه کردم، دنده های شکم گربه بیرون زده بود و نصف بدنش انگار اب شده بود رفته بود زیر زمین.
و چشمانش...
چشمانش سیاه سیاه بودن البته نه طوری که رنگ اصلی چشمانش باشد نه چشمانش انگار پس از گذشت سال ها نابود شده بودند!
یا شایدم کسی انهارا از جایشان در اورده بود!
هرکدام اینها بود بازهم ترسناک بود.
قلبم برای ان گربه اتیش می گرفت وقتی که به بدنش نگاه میکردم دلم میخواست هرکس که این جنایت را کرده بود رو شکنجه کنم ولی متاسفانه به احتمال زیاد این کار حیوانات گرسنه ای مثل گرگ.شغال.روباه... بود
و منم طبق سوگندی که خورده ام هیچ وقت به هیچ حیوانی اسیب نمیزنم مگر اینکه مجبور باشم.
جک که بوی بد جسد پوسیده را احساس کرده بود دستش را جلوی دهان و بینی اش
قرار داده است و به من نزدیک میشود
وقتی چشمش به جسد گربه می افتد،
هیچ چیزی نمیگوید ولی چشمانش از تعجب و ترس گشوده شده اند .
بعد از چند ثانیه وقتی میفهمد من دیگر تحمل ندارم و حالم داره بهم میخورد بازوی من را میگیرد و به دنبال خودش به بیرون میکشد و
میگوید :به اندازه ی کافی دیدیم دیگه بسه نه؟باید همین الان از اینجا بریم!
از عمارت به بیرون میرویم انقدری درگیر عمارت بودیمکه نفهمیدیم ساعت کی از ۱۹:۳۵ شده است ۳:۴۵ بامداد
خیلی زمان بود که داخل عمارت بودیم اسمون که کامل سیاه شده بود و هیچ چیز قابل دید نبود حتی چند بار من زمین خوردم و یک بار نزدیک بود بیوفتم داخل چاه ولی جک منو گرفت
بگذریم بعد از کلی جست و جو بالاخره ماشینمون رو پیدا میکنیم
و من که کنج کاو شده بودم میپرسم :چرا ماشینت رو اینقدر دور پارک کردی جک؟
جک نگاهی به من میکند :خوب منم دلایل خودم رو دارم
به چشمان او نگاه میکنم :چه دلایلی اونوقت؟
جک چشمانش دا میبندد و لبخند میزند دستش را روی سرم میگذارد و سرم را نوازش میکند : زیاد بهش فکر نکن اونقدر ها هم مهم نیست.
دهانم را باز میکنم تا با حرفش مخالفت کنم ولی وقتی لبخندش را میبینم منصرف میشوم
جک دوباره برایم در را باز میکند و وقتی من میشینم در را میبندد و خودش روی صندلی راننده میشیند که رانندگی کند ولی وقتی استارت میزند،
یک دسته ی بزرگ از کلاغ از سقف عمارت و حیاط و درختان و...
به پرواز در می ایند غار غار کنان دور میشوند،احتمالا بخاطر صدای ماشین
ترسیده بودند.
ولی من در فکر فرو رفته ام هنوز چهره ی اون گربه جلوی چشمانم است و نمیتوانم بهش فکر نکنم و وقتی جک روی صندلی راننده میشیند از پشت به اینه ی جلو نگاه میکنم و ارام
میپرسم :حالا چیکا کنیم جک؟هیچ سندی از اون لعنتی نیست!!!
(ادامه دارد)
خوب هستین همه؟
پارت نهم:
دیدم جنازه ی یک گربه است!
که انقدری مانده است که جسد بو گرفته است!
خیلی دلم برای اون گربه می سوخت چند دقیقه بدون حرکت فقط نگاه کردم، دنده های شکم گربه بیرون زده بود و نصف بدنش انگار اب شده بود رفته بود زیر زمین.
و چشمانش...
چشمانش سیاه سیاه بودن البته نه طوری که رنگ اصلی چشمانش باشد نه چشمانش انگار پس از گذشت سال ها نابود شده بودند!
یا شایدم کسی انهارا از جایشان در اورده بود!
هرکدام اینها بود بازهم ترسناک بود.
قلبم برای ان گربه اتیش می گرفت وقتی که به بدنش نگاه میکردم دلم میخواست هرکس که این جنایت را کرده بود رو شکنجه کنم ولی متاسفانه به احتمال زیاد این کار حیوانات گرسنه ای مثل گرگ.شغال.روباه... بود
و منم طبق سوگندی که خورده ام هیچ وقت به هیچ حیوانی اسیب نمیزنم مگر اینکه مجبور باشم.
جک که بوی بد جسد پوسیده را احساس کرده بود دستش را جلوی دهان و بینی اش
قرار داده است و به من نزدیک میشود
وقتی چشمش به جسد گربه می افتد،
هیچ چیزی نمیگوید ولی چشمانش از تعجب و ترس گشوده شده اند .
بعد از چند ثانیه وقتی میفهمد من دیگر تحمل ندارم و حالم داره بهم میخورد بازوی من را میگیرد و به دنبال خودش به بیرون میکشد و
میگوید :به اندازه ی کافی دیدیم دیگه بسه نه؟باید همین الان از اینجا بریم!
از عمارت به بیرون میرویم انقدری درگیر عمارت بودیمکه نفهمیدیم ساعت کی از ۱۹:۳۵ شده است ۳:۴۵ بامداد
خیلی زمان بود که داخل عمارت بودیم اسمون که کامل سیاه شده بود و هیچ چیز قابل دید نبود حتی چند بار من زمین خوردم و یک بار نزدیک بود بیوفتم داخل چاه ولی جک منو گرفت
بگذریم بعد از کلی جست و جو بالاخره ماشینمون رو پیدا میکنیم
و من که کنج کاو شده بودم میپرسم :چرا ماشینت رو اینقدر دور پارک کردی جک؟
جک نگاهی به من میکند :خوب منم دلایل خودم رو دارم
به چشمان او نگاه میکنم :چه دلایلی اونوقت؟
جک چشمانش دا میبندد و لبخند میزند دستش را روی سرم میگذارد و سرم را نوازش میکند : زیاد بهش فکر نکن اونقدر ها هم مهم نیست.
دهانم را باز میکنم تا با حرفش مخالفت کنم ولی وقتی لبخندش را میبینم منصرف میشوم
جک دوباره برایم در را باز میکند و وقتی من میشینم در را میبندد و خودش روی صندلی راننده میشیند که رانندگی کند ولی وقتی استارت میزند،
یک دسته ی بزرگ از کلاغ از سقف عمارت و حیاط و درختان و...
به پرواز در می ایند غار غار کنان دور میشوند،احتمالا بخاطر صدای ماشین
ترسیده بودند.
ولی من در فکر فرو رفته ام هنوز چهره ی اون گربه جلوی چشمانم است و نمیتوانم بهش فکر نکنم و وقتی جک روی صندلی راننده میشیند از پشت به اینه ی جلو نگاه میکنم و ارام
میپرسم :حالا چیکا کنیم جک؟هیچ سندی از اون لعنتی نیست!!!
(ادامه دارد)
- ۳۰۵
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط