کیماگر
کیماگر
کوک: جیمین من و نگاه ک ن دم باز دم...دم باز دم.
جیمین: فو فو فو....آیییییی
یونگی: جیهوپ پس کجاس؟
کوک: من نمیدونم داداش توعه از من میپرسی؟
یونگی: تهیونگ که دیگه داداش توعه...اون کیمیاد.
جیمین: جیییییغ
یونگیییییییی
کووووکک....ب.بچه هااام.
کوک: آ.آروم باش...یونگی ببین از پنجره هوسوک اومد؟
یونگی: باشه.
جیمین روی تخت بود. لباسش و تا بالای شکمش بالا زده بود و لاحاف هم دقیقا زیر شکمش بود و پاهاش باز ( برای تصور دقیق تر)
طولیی نکشید که همسون باصدای ترسیده تهیونگ از ترس رنگشون پرید.
کوک: تهیونگ پرواز کردی اومدی؟
ته: تو اینجوری فکر کن.
تهیونگ کتش و درآوورد و گذاشت روی یکی از صندلی ها و خودش رفت روی تخت و دست جیمین و گرفت.
جیمین: ت.تهیونگ...بیا ایم بچه هارو..آخخخ عوض کنی. ریوکا و چویا.
ته: باشه عزیزم هرچی تو بگی ولی الان باید تو آروم باشی تا برای زایمان جون داشته،باشی.
جیمین: م.من باید ...اوح..چیکارکنم؟...میترسم![ دست تهیونگ و فشار میده]
ته: فعلا فوت کن...باشه؟ الان هوسوک میاد.
کوک مگه تو دکتر نیستی...داری عمو میشی میفهمی؟ دوس داری همسر داداشت و اینجوری توی این درد ببینی؟
کوک: تهیونگ باور کن که نمیتونم!...میترسم...صدای جیغ جیمین باعث میشه نعادلم و از دست بدم..میترسم اتفاقی برای سه تاشون بیوفته.
ته: پس هوسوک کجاس؟
یونگی: نامجین اومدن.
ته: هوسوک هم باهاشونه؟
یونگی: نه.
ته: جیمینم یکم طاقت بیار...باشه؟
جیمین: ت..تهیونگ؟ (ترسیده)
ته: جانم؟ چی شد جیمین؟ من و نکاه کن؟ چه اتفاقی افتاد؟
جیمین: کی..کیسه آبم...پاره...اویی..شد.آخخخ دلم.
تهیونگ واقعا الان ترسیده بود...حقم داست اولین تجربه بابا شدن همینم هست.
جین: جیمییییییین(داد)
ته: جین هیونگ کمک کن...بچه داره میاد..
نامجون: هوسوک پس کو؟
یونگی: منظورت چیه که هوسوک کو؟ با شما مگه نبود؟
جین: نع! بیخیال...کوک برو حوله و قیچی و ملافه بیار..تهیونگ و یونگیشما جیمین و هوشیار نگه دارین...نامی آب گرم.
هنه پخش شدن که به کارهایی که جین داده بود عمل کنن.
همه توی جای خودشون قرار گرفتن.
و حالا نبت این بود که ریوکا و چویا به دنیا بیان.
جیمین نیم خیز روی تخت بود. و یونگی و تهیونگ دستش و گرفته بودن.
جین: جیمین با شمارس من زور بزن
یک،دو،سه! حالا
جیمین همینجوری زور میزد..کله جویا مشخص بود. اتاق پر شده بود از صدای پر درد جیمین.
جین: س.سرش مشخص شد..کوک حوله رو بده.
جین با حوله کله چویا رو گرفت.
جین: جیمین بیشتر...آفرین پسرخوب...بجنب
جیمین: آههه...اومممم...آییییی
جین: داره میاد.کمی دیگه.
طولی نکشید که چویا به دنیا اومد و نامجون اون و برد تا تمیزش کنه.
...
کوک: جیمین من و نگاه ک ن دم باز دم...دم باز دم.
جیمین: فو فو فو....آیییییی
یونگی: جیهوپ پس کجاس؟
کوک: من نمیدونم داداش توعه از من میپرسی؟
یونگی: تهیونگ که دیگه داداش توعه...اون کیمیاد.
جیمین: جیییییغ
یونگیییییییی
کووووکک....ب.بچه هااام.
کوک: آ.آروم باش...یونگی ببین از پنجره هوسوک اومد؟
یونگی: باشه.
جیمین روی تخت بود. لباسش و تا بالای شکمش بالا زده بود و لاحاف هم دقیقا زیر شکمش بود و پاهاش باز ( برای تصور دقیق تر)
طولیی نکشید که همسون باصدای ترسیده تهیونگ از ترس رنگشون پرید.
کوک: تهیونگ پرواز کردی اومدی؟
ته: تو اینجوری فکر کن.
تهیونگ کتش و درآوورد و گذاشت روی یکی از صندلی ها و خودش رفت روی تخت و دست جیمین و گرفت.
جیمین: ت.تهیونگ...بیا ایم بچه هارو..آخخخ عوض کنی. ریوکا و چویا.
ته: باشه عزیزم هرچی تو بگی ولی الان باید تو آروم باشی تا برای زایمان جون داشته،باشی.
جیمین: م.من باید ...اوح..چیکارکنم؟...میترسم![ دست تهیونگ و فشار میده]
ته: فعلا فوت کن...باشه؟ الان هوسوک میاد.
کوک مگه تو دکتر نیستی...داری عمو میشی میفهمی؟ دوس داری همسر داداشت و اینجوری توی این درد ببینی؟
کوک: تهیونگ باور کن که نمیتونم!...میترسم...صدای جیغ جیمین باعث میشه نعادلم و از دست بدم..میترسم اتفاقی برای سه تاشون بیوفته.
ته: پس هوسوک کجاس؟
یونگی: نامجین اومدن.
ته: هوسوک هم باهاشونه؟
یونگی: نه.
ته: جیمینم یکم طاقت بیار...باشه؟
جیمین: ت..تهیونگ؟ (ترسیده)
ته: جانم؟ چی شد جیمین؟ من و نکاه کن؟ چه اتفاقی افتاد؟
جیمین: کی..کیسه آبم...پاره...اویی..شد.آخخخ دلم.
تهیونگ واقعا الان ترسیده بود...حقم داست اولین تجربه بابا شدن همینم هست.
جین: جیمییییییین(داد)
ته: جین هیونگ کمک کن...بچه داره میاد..
نامجون: هوسوک پس کو؟
یونگی: منظورت چیه که هوسوک کو؟ با شما مگه نبود؟
جین: نع! بیخیال...کوک برو حوله و قیچی و ملافه بیار..تهیونگ و یونگیشما جیمین و هوشیار نگه دارین...نامی آب گرم.
هنه پخش شدن که به کارهایی که جین داده بود عمل کنن.
همه توی جای خودشون قرار گرفتن.
و حالا نبت این بود که ریوکا و چویا به دنیا بیان.
جیمین نیم خیز روی تخت بود. و یونگی و تهیونگ دستش و گرفته بودن.
جین: جیمین با شمارس من زور بزن
یک،دو،سه! حالا
جیمین همینجوری زور میزد..کله جویا مشخص بود. اتاق پر شده بود از صدای پر درد جیمین.
جین: س.سرش مشخص شد..کوک حوله رو بده.
جین با حوله کله چویا رو گرفت.
جین: جیمین بیشتر...آفرین پسرخوب...بجنب
جیمین: آههه...اومممم...آییییی
جین: داره میاد.کمی دیگه.
طولی نکشید که چویا به دنیا اومد و نامجون اون و برد تا تمیزش کنه.
...
۳.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.