۳کیمیاگر
۳کیمیاگر
کوک و یونگی با بالاترین سرعت وارد اتاق شدن.
جیمین همینجوری ناله میکرد و نفس نفس میزد.
کوک: جیمین چی شده؟
یونگی: جیمین من و نگاه کن
جیمین: د.درد..آیییی
کوک: یو.یونگی ماه.
یونگی: چی؟ منظورت چیه؟
کوک: دِ گمشو برو ببین ماه چرنگیهههه (داد)
یونگی با شتاب رفت سراغ پنجره و با دیدن رنگ ماه خون تو رگش خشک شد.
کوک پای جیمین و گرفت و گذاشت روی تخت و چند تا بالشت گذاشت پشتش و خودش نشست پیشش.
جیمین: ک.کوک
کوک: جان کوک...جونم؟
جیمین: و.وقتشه...آیییی
کوک: هیششش آروم باش یونگیچی شد؟
یونگی که رنگ و رو به رخ نداشت برگشت رو به جیمین و کوک.
یونگی: ز.زنگ بزن به هوسوک...وقتشه.
جیمین: ت.تهیونگ کجاس؟
یونگی: کوک تو اینجا باش میرم به همشون زنگ میزنم.
کوک: باشه..جیمین لباست و بده بالا.
یونگی بدو بدو زنگ زد به همه تا بیان اینجا و در آخر هم زنگ زد به تهیونگ
ته: بله هیونگ؟
یونگی: تهیونگ محض رضای خدا به خاطر بچه هات آتیش کن بیا که وقتشه!
ته: چی؟ منظورت و نمیفهمم.
یونگی: گورت و بیار اینجا پیش داداش منننن...داره جیمین زایمان میکنههه (داد)
ته: ا.الان میاممم.
....
کوک و یونگی با بالاترین سرعت وارد اتاق شدن.
جیمین همینجوری ناله میکرد و نفس نفس میزد.
کوک: جیمین چی شده؟
یونگی: جیمین من و نگاه کن
جیمین: د.درد..آیییی
کوک: یو.یونگی ماه.
یونگی: چی؟ منظورت چیه؟
کوک: دِ گمشو برو ببین ماه چرنگیهههه (داد)
یونگی با شتاب رفت سراغ پنجره و با دیدن رنگ ماه خون تو رگش خشک شد.
کوک پای جیمین و گرفت و گذاشت روی تخت و چند تا بالشت گذاشت پشتش و خودش نشست پیشش.
جیمین: ک.کوک
کوک: جان کوک...جونم؟
جیمین: و.وقتشه...آیییی
کوک: هیششش آروم باش یونگیچی شد؟
یونگی که رنگ و رو به رخ نداشت برگشت رو به جیمین و کوک.
یونگی: ز.زنگ بزن به هوسوک...وقتشه.
جیمین: ت.تهیونگ کجاس؟
یونگی: کوک تو اینجا باش میرم به همشون زنگ میزنم.
کوک: باشه..جیمین لباست و بده بالا.
یونگی بدو بدو زنگ زد به همه تا بیان اینجا و در آخر هم زنگ زد به تهیونگ
ته: بله هیونگ؟
یونگی: تهیونگ محض رضای خدا به خاطر بچه هات آتیش کن بیا که وقتشه!
ته: چی؟ منظورت و نمیفهمم.
یونگی: گورت و بیار اینجا پیش داداش منننن...داره جیمین زایمان میکنههه (داد)
ته: ا.الان میاممم.
....
۲.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.