امروز

امروز،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لب های تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر، چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خواب های هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی!

"یغما گلرویی"
دیدگاه ها (۱)

سادگی رامن از نهانِ یک ستاره آموختمپیش از طلوعِ شکوفه بود شا...

ری‌را ...!همگان به جستجوی خانه می‌گردند،من کوچه‌ی خلوتی را م...

جوری زندگی کن که ⇦⇦⇦⇦⇦⇦⇦⇦⇩ ♚☝️خدا ☝️♚✔️ لایکت کنه! ✔️✘✘ نه ب...

گاهی قلم در دستت هست ولی جوهری در وجود نداری و کاغذ ها سپید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط