پارت چهارم
پارت چهارم
از زبان آتسوشی
داشتم واسه خودم توی پارک قدم میزدم و مث بچه ها داشتم پاهامو وسط مربع ها میزاشتم(همون کاری که هممون میکنیم😂)
سرمو آوردم بالا که دیدم آکوتاگاوا با یه ساک تو دستش داره تو پارک راه میره
دوییدم سمتش و از دور داد زدم:سلام آکوتاگاوا
آکوتاگاوا سرش رو برگردوند و با تعجب گفت:جینکو؟
تا گفت جینکو یهو زد حال شدیدی بهم وارد شد😑
گفتم:باز گفتی بهم جینکو
آکوتاگاوا:تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:من هیچی اومدم فقط قدم بزنم
آکوتاگاوا:خب باش بای
آروم زیر لب گفتم:عجب خوش ذوق😒
آکوتاگاوا داد زد:میگی چیکار کنم
گفتم:چرا عصبانی میشی حداقل ازم حال و احوال میپرسیدی
گفت:چرا باید بپرسم؟
گفتم:چی؟
گفت:منو چه به تو
گفتم:چقد...
سریع گفت:ولش بیا باهم قدم بزنیم
با خوشحالی گفتم:باشه
پنج دقیقه بعد
تو دلم:اصن یه کلمه هم نمیخواد حرف بزنه؟واقعا چقد خشکه
تو همین فکر بودم که گفت:بیا بریم بستنی بخوریم
گفتم آخجون بریم
یه بستنی خریدیم و خوردیم که تو حین خوردن آکوتاگاوا گفت:میگم جینکو تو میخوای چیکار کنی؟
گفتم:زندگی
آکوتاگاوا:😒
گفتم:باشه حالا شوخی کردم...میخوام خانواده داشته باشم
آکوتاگاوا:میخوای مادر پدر پیدا کنی
گفتم:نه عقل کل میخوام ازدواج کنم 😑
گفت:آهان...کی؟
گفت:در حال حاضر کسی رو ندارم
از زبان آکوتاگاوا
•یعنی کسی رو در نظر نداره؟پس میشه من ازش بخوام تا باهام...اهم...اهم...این چه فکریه تو ذهنم...ولی آخه خیلی نازه•
آتسوشی چیز جینکو گفت:منظورت از این سوالا چیه؟
گفتم:هیچی همینجوری
جینکو:تو چی؟
یکم صدام رو بلند تر کردم و گفتم:نه
جینکو:چیو نه؟
گفتم:من کسیو در نظر ندارم به هیچ وجه(وی از سرخ بودن دارد به چوخ میرود😑)
جینکو:معلومه
گفتم:من کسیو ندارم همین و تمام
جینکو:راستشو بگو
از زبان نویسنده
آکوتاگاوا:من کسیو دوست ندارم
آتسوشی:ای بابا...جون من بگو
آکوتاگاوا:چرا جونتو قسم خوردی
آتسوشی:حالا مجبوری بگی
آکوتاگاوا:من...خب...چیز...من...اممم...تورو..دوست دارم
از زبان آتسوشی
داشتم واسه خودم توی پارک قدم میزدم و مث بچه ها داشتم پاهامو وسط مربع ها میزاشتم(همون کاری که هممون میکنیم😂)
سرمو آوردم بالا که دیدم آکوتاگاوا با یه ساک تو دستش داره تو پارک راه میره
دوییدم سمتش و از دور داد زدم:سلام آکوتاگاوا
آکوتاگاوا سرش رو برگردوند و با تعجب گفت:جینکو؟
تا گفت جینکو یهو زد حال شدیدی بهم وارد شد😑
گفتم:باز گفتی بهم جینکو
آکوتاگاوا:تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:من هیچی اومدم فقط قدم بزنم
آکوتاگاوا:خب باش بای
آروم زیر لب گفتم:عجب خوش ذوق😒
آکوتاگاوا داد زد:میگی چیکار کنم
گفتم:چرا عصبانی میشی حداقل ازم حال و احوال میپرسیدی
گفت:چرا باید بپرسم؟
گفتم:چی؟
گفت:منو چه به تو
گفتم:چقد...
سریع گفت:ولش بیا باهم قدم بزنیم
با خوشحالی گفتم:باشه
پنج دقیقه بعد
تو دلم:اصن یه کلمه هم نمیخواد حرف بزنه؟واقعا چقد خشکه
تو همین فکر بودم که گفت:بیا بریم بستنی بخوریم
گفتم آخجون بریم
یه بستنی خریدیم و خوردیم که تو حین خوردن آکوتاگاوا گفت:میگم جینکو تو میخوای چیکار کنی؟
گفتم:زندگی
آکوتاگاوا:😒
گفتم:باشه حالا شوخی کردم...میخوام خانواده داشته باشم
آکوتاگاوا:میخوای مادر پدر پیدا کنی
گفتم:نه عقل کل میخوام ازدواج کنم 😑
گفت:آهان...کی؟
گفت:در حال حاضر کسی رو ندارم
از زبان آکوتاگاوا
•یعنی کسی رو در نظر نداره؟پس میشه من ازش بخوام تا باهام...اهم...اهم...این چه فکریه تو ذهنم...ولی آخه خیلی نازه•
آتسوشی چیز جینکو گفت:منظورت از این سوالا چیه؟
گفتم:هیچی همینجوری
جینکو:تو چی؟
یکم صدام رو بلند تر کردم و گفتم:نه
جینکو:چیو نه؟
گفتم:من کسیو در نظر ندارم به هیچ وجه(وی از سرخ بودن دارد به چوخ میرود😑)
جینکو:معلومه
گفتم:من کسیو ندارم همین و تمام
جینکو:راستشو بگو
از زبان نویسنده
آکوتاگاوا:من کسیو دوست ندارم
آتسوشی:ای بابا...جون من بگو
آکوتاگاوا:چرا جونتو قسم خوردی
آتسوشی:حالا مجبوری بگی
آکوتاگاوا:من...خب...چیز...من...اممم...تورو..دوست دارم
۲.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.