چند سالی است که تکلیف دلم روشن نیست

چند سالی است که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه تنهایی من در من نیست

چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست

دست برداشتم از عشق که هر دستِ سلام
لمس آرامش سردی است که در آهن نیست

حسّ بی قاعده عقل و جنون با من بود
درک این حال به هم ریخته تقریباً نیست

سالها بود از این فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست

رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
دیدگاه ها (۳)

شبگرد شعرها تو که تردید میکنیمن را به عمق فاجعه تبعید میکنیک...

سلام بچه های بامعرفت صبح و روزگارتون پراز اتفاقات قشنگ و شیر...

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗـــﻮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﮕــــﻮﺭ ﺧــﺒـﺮ ﺩﺍﺩﺍﺯ ﻣﺴﺘﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﭘﺮ ﺍ...

بر چهره ی عاشق بجز از عشق شرر نیست او را غم هذیان و تب و دید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط