رمان.ترسناک بی صدا بمیر 3 💉 ⛓
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 3 💉 ⛓
🎭 شب بیست و سوم (فصل سوم)
این داستان: اتاق0 🎻
صدای خدمتکار ها ملانیا را لرزاند آن ها پشت در سردخانه بودند و در مورد دریچه افتاده شده حرف می زدند.....ملانیا هراسان چراغ اتاق را خاموش کرد و در اتاق را چفت کرد و داخل اتاق ماند ناگهان متوجه شب رنگ هایی شد که روی دیوار هستند....روی دیوار شب رنگ هایی نصب شده بودند که در تاریکی نور می دادند روی دیوار یک فلش کشیده شده بود به سمت تابلو....تابلو آرم هتل بود به سمت آن رفت و تابلو را آرام برداشت اما چیزی پشت آن نبود ناگهان متوجه شد داخل آرم هتل چیزی نوشته شده بود:
زیر میز تلفن را بردار و شماره3666 را بگیر....سریع به زیر میز خم شد و تلفن کهنه قدیمی را دید که رویش را خاکستر گرفته تلفن را برداشت و شماره را گرفت طولی نگذشت صدای بوق آمد....و گوشی را برداشت کسی گوشی را برداشت ملانیا حرف نمی زد فقط منتظر بود صدایی بشنود....اما هنوز خبری از صدا نبود و فقط خش خش می کرد ملانیا طاقت نداشت سکوتش را شکست و گفت الو.....
پاسخ سریع و قاطع بود: سلام
ملانیا با صدایی آرام و ضعیف گفت: تو کی هستی؟
_از قفسه چهارم کمد کناریت کلید رو بردار و کمد رو بکش کنار درو باز کن بیا پایین....
ملانیا تلفن را سریع قطع کرد...صدای خدمتکار ها نزدیک تر شده بود داشتند با لگد قفل در سردخانه را باز می کردند زیرا ملانیا آن را از پشت بسته بود.....
سریع قفسه را کنار کشید و بلند شد و کلید نقره ای رنگ را برداشت باورش نمی شد این یک در واقعی باشد سریع کلید را انداخت و آن را باز کرد با باز کردن آن موج ترس و سرمای خاصی بر بدنش خوابید حتی سرد تر از هوای سردخانه....ناگهان چشمش به عدد روی در افتاد عدد0
ترس بر او رخنه کرد این همان اتاق است همان اتاقی که ادوارد و سوزان بخاطر آن موجود خودکشی کردند اما اتاق نمایان نبود پله ای مارپیچ به پایین می رفت فضا تاریکی محض بود حتی پا گذاشتن به آن ور چارچوب در جرئت می خواست....
در شکسته شد خدمتکار ها داخل شدند ملانیا ترسیده بود تا دقایقی دیگر آنها وارد این اتاق هم خواهند شد....ملانیا نمی توانست وارد اتاق شود سریع به زیر میز رفت و پنهان شد....
در اتاق باز شد...خدمتکار ها هراسان داخل شدند از صدایشان معلوم بود ۵ نفر هستند که یکی از آنها مرد است ، آنها می گفتند: حتما رفته اینجا .... اما اینجا کجاست؟؟
خود خدمتکار ها نمی دانستند آن اتاق کجاست؟! مرد گفت من میرم داخل دوتاتون هم با من بیاین دختره رو بگیریمش شما دوتا هم برین رئیسو صدا کنین آنها داخل شدند....
آن دو زن دیگر هم هراسان از سردخانه خارج شدند تا رئیس هتل را خبر کنند....
ادامه در نظرات...
🎭 شب بیست و سوم (فصل سوم)
این داستان: اتاق0 🎻
صدای خدمتکار ها ملانیا را لرزاند آن ها پشت در سردخانه بودند و در مورد دریچه افتاده شده حرف می زدند.....ملانیا هراسان چراغ اتاق را خاموش کرد و در اتاق را چفت کرد و داخل اتاق ماند ناگهان متوجه شب رنگ هایی شد که روی دیوار هستند....روی دیوار شب رنگ هایی نصب شده بودند که در تاریکی نور می دادند روی دیوار یک فلش کشیده شده بود به سمت تابلو....تابلو آرم هتل بود به سمت آن رفت و تابلو را آرام برداشت اما چیزی پشت آن نبود ناگهان متوجه شد داخل آرم هتل چیزی نوشته شده بود:
زیر میز تلفن را بردار و شماره3666 را بگیر....سریع به زیر میز خم شد و تلفن کهنه قدیمی را دید که رویش را خاکستر گرفته تلفن را برداشت و شماره را گرفت طولی نگذشت صدای بوق آمد....و گوشی را برداشت کسی گوشی را برداشت ملانیا حرف نمی زد فقط منتظر بود صدایی بشنود....اما هنوز خبری از صدا نبود و فقط خش خش می کرد ملانیا طاقت نداشت سکوتش را شکست و گفت الو.....
پاسخ سریع و قاطع بود: سلام
ملانیا با صدایی آرام و ضعیف گفت: تو کی هستی؟
_از قفسه چهارم کمد کناریت کلید رو بردار و کمد رو بکش کنار درو باز کن بیا پایین....
ملانیا تلفن را سریع قطع کرد...صدای خدمتکار ها نزدیک تر شده بود داشتند با لگد قفل در سردخانه را باز می کردند زیرا ملانیا آن را از پشت بسته بود.....
سریع قفسه را کنار کشید و بلند شد و کلید نقره ای رنگ را برداشت باورش نمی شد این یک در واقعی باشد سریع کلید را انداخت و آن را باز کرد با باز کردن آن موج ترس و سرمای خاصی بر بدنش خوابید حتی سرد تر از هوای سردخانه....ناگهان چشمش به عدد روی در افتاد عدد0
ترس بر او رخنه کرد این همان اتاق است همان اتاقی که ادوارد و سوزان بخاطر آن موجود خودکشی کردند اما اتاق نمایان نبود پله ای مارپیچ به پایین می رفت فضا تاریکی محض بود حتی پا گذاشتن به آن ور چارچوب در جرئت می خواست....
در شکسته شد خدمتکار ها داخل شدند ملانیا ترسیده بود تا دقایقی دیگر آنها وارد این اتاق هم خواهند شد....ملانیا نمی توانست وارد اتاق شود سریع به زیر میز رفت و پنهان شد....
در اتاق باز شد...خدمتکار ها هراسان داخل شدند از صدایشان معلوم بود ۵ نفر هستند که یکی از آنها مرد است ، آنها می گفتند: حتما رفته اینجا .... اما اینجا کجاست؟؟
خود خدمتکار ها نمی دانستند آن اتاق کجاست؟! مرد گفت من میرم داخل دوتاتون هم با من بیاین دختره رو بگیریمش شما دوتا هم برین رئیسو صدا کنین آنها داخل شدند....
آن دو زن دیگر هم هراسان از سردخانه خارج شدند تا رئیس هتل را خبر کنند....
ادامه در نظرات...
۴.۸k
۳۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.