رویای عشق پارت ۲۰
رویای عشق پارت ۲۰
صدا در به گوشش مادر ات خورد و گفت
م/ات : اومدن
سریونک بلند شد سمته اتاق ات رفت و بهش گفت که مهمان ها آماده آن
ات : باشه
تو آینه به خودش نگاه میکرد
اسلاید اول لباس ات
اسلاید دوم کفش های ات
ات از پله پایین رفت و سمته آشپزخونه رفت آن ها رسم داشتن که قهوه را باید عروس ببره
ات : زن داداش چطور شدم
سریونگ: خوشگل شدی عزیزم زود باش بریم
ات سینی قهوه را برداشت و به دنبال سریونگ قدم برداشت وقتی وارد سالون میشد احساس عجیبی داشت استرس داشت
اول سمته پدر هیونجین رفت و قهوه را داد بهش سمته مادر هیونجین رفت و سمت جونگین رفت قهوه را داد بهش و در آخر سمته هیونجین رقت وقتی قهوه را بهش داد هیونجین خنده زیر لبی کرد چشمکی به ات زد ات هم خنده ای کرد و سریونگ هم به بقیه قهوه داد
کنار فیلیکس نشست از اونجایی که جز کنار هیونجین جای دیگی نبود ات هم کنار هیونجین نشست
بعد از اینکه قهوه را خوردن هیونجین گفت
هیونجین: میشه سرویس بهداشتی رو بهم نشون بدین
ات : حتما
هیونجین بلند شد و ات هم جلو اش راه افتاد وقتی وارد راه رو شدن هیونجین دست ات رو گرفت و روبه خودش کرد
هیونجین: قراره با هم ازدواج کنیم
ات : واقعا باورم نمیشه اما چرا همچین کاری کردی ؟
هیونجین پوزخندی زد و گفت
هیونجین : منم دلیله خودم رو دارم
ات با اخم گفت
ات : هی بگو دیگه
هیونجین: چرا اینجوری حرف میزنی انگار من دوست دوران دبيرستان تم
ات : خوب باش ببخشید اما بگو دیگه...
سریونگ : مرغ عشقا شام حاضره
ات : چه وقت اومدن بود
هیونجین: حتما الان میام
هیونجین بریم همسر آیندم
ات : بگو دیگه
هیونجین با لبخند ازش دور شد
__________________
سر میز شام همه نشسته بودن و شام میخورد هیونجین روبه پدرش کرد وگفت
هیونجین: پدر مراسم ازدواجه ماست
ات از شدت خجالت نگاه اش رو به پایین دوخت خنده ای کرد وگفت
پ/هیونی: راستش آخر این ماه
هیونجین: خوبه تا اون موقع کارا هم اسون تر میشه
پ/ات : انگار هیونجین به کار هاش اهمیت زیادی میده
پ/هیونی: درسته خیلی کار میکنه خیلی هم به شرکت میرسه
همه مشغول صحبت کردن بود ات شام اش تمام شده بود و همین جوری نشسته بود هیونجین نگاهی به ات انداخت و ابرو هایش رو بالا و پایین کرد
ات چشم غری بهش رفت اما هیونجین خنده ای کرد ات از رو صندلی اش بلند شد و سمته بالکن سالون رفت و هیونجین هم بلند شد و سمته ات رفت
ات میفهمید که هیونجین پشته سر اش میاد پس خنده کرد و رو صندلی نشست
هیونجین هم روبه رو ات نشست
ات : چشیده آقا چرا غذاتو نخوردی
هیونجین: دیگه سیر شدم ....
صدا در به گوشش مادر ات خورد و گفت
م/ات : اومدن
سریونک بلند شد سمته اتاق ات رفت و بهش گفت که مهمان ها آماده آن
ات : باشه
تو آینه به خودش نگاه میکرد
اسلاید اول لباس ات
اسلاید دوم کفش های ات
ات از پله پایین رفت و سمته آشپزخونه رفت آن ها رسم داشتن که قهوه را باید عروس ببره
ات : زن داداش چطور شدم
سریونگ: خوشگل شدی عزیزم زود باش بریم
ات سینی قهوه را برداشت و به دنبال سریونگ قدم برداشت وقتی وارد سالون میشد احساس عجیبی داشت استرس داشت
اول سمته پدر هیونجین رفت و قهوه را داد بهش سمته مادر هیونجین رفت و سمت جونگین رفت قهوه را داد بهش و در آخر سمته هیونجین رقت وقتی قهوه را بهش داد هیونجین خنده زیر لبی کرد چشمکی به ات زد ات هم خنده ای کرد و سریونگ هم به بقیه قهوه داد
کنار فیلیکس نشست از اونجایی که جز کنار هیونجین جای دیگی نبود ات هم کنار هیونجین نشست
بعد از اینکه قهوه را خوردن هیونجین گفت
هیونجین: میشه سرویس بهداشتی رو بهم نشون بدین
ات : حتما
هیونجین بلند شد و ات هم جلو اش راه افتاد وقتی وارد راه رو شدن هیونجین دست ات رو گرفت و روبه خودش کرد
هیونجین: قراره با هم ازدواج کنیم
ات : واقعا باورم نمیشه اما چرا همچین کاری کردی ؟
هیونجین پوزخندی زد و گفت
هیونجین : منم دلیله خودم رو دارم
ات با اخم گفت
ات : هی بگو دیگه
هیونجین: چرا اینجوری حرف میزنی انگار من دوست دوران دبيرستان تم
ات : خوب باش ببخشید اما بگو دیگه...
سریونگ : مرغ عشقا شام حاضره
ات : چه وقت اومدن بود
هیونجین: حتما الان میام
هیونجین بریم همسر آیندم
ات : بگو دیگه
هیونجین با لبخند ازش دور شد
__________________
سر میز شام همه نشسته بودن و شام میخورد هیونجین روبه پدرش کرد وگفت
هیونجین: پدر مراسم ازدواجه ماست
ات از شدت خجالت نگاه اش رو به پایین دوخت خنده ای کرد وگفت
پ/هیونی: راستش آخر این ماه
هیونجین: خوبه تا اون موقع کارا هم اسون تر میشه
پ/ات : انگار هیونجین به کار هاش اهمیت زیادی میده
پ/هیونی: درسته خیلی کار میکنه خیلی هم به شرکت میرسه
همه مشغول صحبت کردن بود ات شام اش تمام شده بود و همین جوری نشسته بود هیونجین نگاهی به ات انداخت و ابرو هایش رو بالا و پایین کرد
ات چشم غری بهش رفت اما هیونجین خنده ای کرد ات از رو صندلی اش بلند شد و سمته بالکن سالون رفت و هیونجین هم بلند شد و سمته ات رفت
ات میفهمید که هیونجین پشته سر اش میاد پس خنده کرد و رو صندلی نشست
هیونجین هم روبه رو ات نشست
ات : چشیده آقا چرا غذاتو نخوردی
هیونجین: دیگه سیر شدم ....
۱.۸k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.