رویای عشق پارت ۱۸
رویای عشق پارت ۱۸
از ماشین بیرون اش کرد
به آمبولانس خبر داد
هیونجین: ترو خدا چیزیت نشه ازت خواهش میکنم
_______________________
هیونجین منتظر دکتر بود با استرس و ترس در سالون راه میرفت بلخره دکتر اومد
هیونجین: حالش خوبه ؟
دکتر: بله فقد کمی سرش آسيب دیده
هیونجین: میتونم ببینمش
دکتر : بله حتما اما شاید اون دلش نخواد
هیونجین: نه من میرم
هیونجین وارد اتاق ات شد ات با عصبانیت رو تخت نشسته بود وقتی هیونجین را دید زود با صدای بلند گفت
ات : چرا جونمو نجات دادین
هیونجین سمته اش رفت و رو تخت نشست
هیونجین: نمیتونم بزارم جلو چشمام بمیری
ات : ولی بازم اصلا دیت از سرم بردار نمیخواهم ببینمت
هیونجین: اما من میخواهم ببینمت
ات از حرف هیونجین شکه بهش نگاه کرد
ات : چطور ؟
هیونجین: دلم میخواد ...
ات بدونه هیچ حرفی نگاه اش را به پایین دوخت و سکوت کرد با صدا در هیونجین و ات نگاه شون رو به در دوختن داداشش وارد اتاق شد و سمت ات رفت
فیلیکس: ات خوبی
وقتی هیونجین رو دید شکه گفت
فیلیکس: شما کی باشین
هیونجین بلند شد و سمته فیلیکس رفت و جلوش قرار گرفت
هیونجین: سلام هوانگ هیونجین هستم
فیلیکس: سلام برادر ات لی فیلیکس هستم ..
سمته ات رفت و رو تخت نشست
فیلیکس: خوبی خواهرم ..
ات : خوبم هیونگ یه تصادف کوچیک بود
فیلیکس: ایشون کی هستن
ات : راستش .... چیزه ..
هیونجین: دوست دوخترم هستش
فیلیکس شکه به هیونجین نگاه کرد و گفت
فیلیکس : پس بخاطر همین با پسر عمو ازدواج نمیکردی
ات شکه به هیونجین نگاه کرد
// هیونجین چی گفت چرا اینجوری گفت//
فیلیکس: ات مگه با تو حرف نمیزنم دوستش داری
ات : ا ... آره...
هیونجین سمت ات رفت و در اغوش اش گرفت ات شکه شده بود که چیکار کنه هیونجین دم گوش اش گفت
هیونجین: اگه میخواهی از پسر عموت فرار کنی با من ازدواج کن
فیلیکس: دم گوش هم پچ پچ نکنید خوشم نمیاد
هیونجین: چشم ..
هیونجین از ات فاصله گرفت
ات در فکر فروع رفت // راست میگه باید قبول کنم بهتر از هیونجین//
فیلیکس: ات استراحت کن باشه و آقای هوانگ با من بیا
ات دراز کشید و به رفتن فیلیکس و هیونجین نکاه میکرد
________________________
رو نیم کت هیونجین نشست فیلیکس جلو اش ایستاد با اخم گفت
فیلیکس: پس اون فرد تو بودی ...
از ماشین بیرون اش کرد
به آمبولانس خبر داد
هیونجین: ترو خدا چیزیت نشه ازت خواهش میکنم
_______________________
هیونجین منتظر دکتر بود با استرس و ترس در سالون راه میرفت بلخره دکتر اومد
هیونجین: حالش خوبه ؟
دکتر: بله فقد کمی سرش آسيب دیده
هیونجین: میتونم ببینمش
دکتر : بله حتما اما شاید اون دلش نخواد
هیونجین: نه من میرم
هیونجین وارد اتاق ات شد ات با عصبانیت رو تخت نشسته بود وقتی هیونجین را دید زود با صدای بلند گفت
ات : چرا جونمو نجات دادین
هیونجین سمته اش رفت و رو تخت نشست
هیونجین: نمیتونم بزارم جلو چشمام بمیری
ات : ولی بازم اصلا دیت از سرم بردار نمیخواهم ببینمت
هیونجین: اما من میخواهم ببینمت
ات از حرف هیونجین شکه بهش نگاه کرد
ات : چطور ؟
هیونجین: دلم میخواد ...
ات بدونه هیچ حرفی نگاه اش را به پایین دوخت و سکوت کرد با صدا در هیونجین و ات نگاه شون رو به در دوختن داداشش وارد اتاق شد و سمت ات رفت
فیلیکس: ات خوبی
وقتی هیونجین رو دید شکه گفت
فیلیکس: شما کی باشین
هیونجین بلند شد و سمته فیلیکس رفت و جلوش قرار گرفت
هیونجین: سلام هوانگ هیونجین هستم
فیلیکس: سلام برادر ات لی فیلیکس هستم ..
سمته ات رفت و رو تخت نشست
فیلیکس: خوبی خواهرم ..
ات : خوبم هیونگ یه تصادف کوچیک بود
فیلیکس: ایشون کی هستن
ات : راستش .... چیزه ..
هیونجین: دوست دوخترم هستش
فیلیکس شکه به هیونجین نگاه کرد و گفت
فیلیکس : پس بخاطر همین با پسر عمو ازدواج نمیکردی
ات شکه به هیونجین نگاه کرد
// هیونجین چی گفت چرا اینجوری گفت//
فیلیکس: ات مگه با تو حرف نمیزنم دوستش داری
ات : ا ... آره...
هیونجین سمت ات رفت و در اغوش اش گرفت ات شکه شده بود که چیکار کنه هیونجین دم گوش اش گفت
هیونجین: اگه میخواهی از پسر عموت فرار کنی با من ازدواج کن
فیلیکس: دم گوش هم پچ پچ نکنید خوشم نمیاد
هیونجین: چشم ..
هیونجین از ات فاصله گرفت
ات در فکر فروع رفت // راست میگه باید قبول کنم بهتر از هیونجین//
فیلیکس: ات استراحت کن باشه و آقای هوانگ با من بیا
ات دراز کشید و به رفتن فیلیکس و هیونجین نکاه میکرد
________________________
رو نیم کت هیونجین نشست فیلیکس جلو اش ایستاد با اخم گفت
فیلیکس: پس اون فرد تو بودی ...
۱.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.