رویای عشق پارت ۱۹
رویای عشق پارت ۱۹
فیلیکس: خوب پس اون فرد تو بودی
هیونجین: چی ؟
فیلیکس با عصبانیت گفت
فیلیکس: انگار بهت نگفته نه
هیونجین: چی رو میگی روک و راست بگو
فیلیکس: پسره.... اوف خودمو کنترل میکنم تا بهت بی احترامی نکنم
هیونجین: چیشده که ات بهم نگفته
فیلیکس: پدرم برایه اینکه سهام شرکت شون بالا نر بره خواست که ات با پسر عموم ازدواج کنه اما ات همش میگفت یکی رو دوست داره و بجز با اون با کسی دیگی ازدواج نمیکنه در حالی که همش هم کتک میخورد در این موضوع تو کجا بودی ؟
هیونجین که از هیچی خبر نداشت ولی بازم تونست اوضاع را جم کن گفت
هیونجین: من نمیدونستم
فیلیکس: تو دیگه چجوری عشقی رو در دلت داری به خودت میگی مرد
هیونجین عصبی بلند شد و با داد گفت
هیونجین: حرف دهنتو بفهم
فیلیکس: تو تنها مرد بودی یه لحظه هم نمیزاشتی دختری که دوسش داری رو تو اون جهنم بزاری
هیونجین: اگه من میدونستم یه لحظه هم نمیذاشتم اونجا بمونه
فیلیکس: اگه دوسش داری ؟ اگه عاشقش هستی ؟ از اون خونه ببرش
هیونجین در فکر فروع رفت
فیلیکس: ترسیدی ...
هیونجین: دیگه ات رو به تو میسپارم باش بهت زنگ میزنم
هیونجین راه افتاد اما با صدا فیلیکس ایستاد
فیلیکس: کجا میری ؟
هیونجین: جشن نامزدی داریم
فیلیکس تک خندی ای کرد و هیونجین رفت
__________________________
دو روز گذشت ات حالش خوب شده بود و خیلی هم از دست هیونجین عصبانی یود رو تخت اش نشسته بود
// ای بابا هیونجین ع*وضی کجایی چرا این در روز ازت خبری نیست به داداشم گفتی که عاشقمی ولی دو روز کجایی چی بگم به داداشم از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت پنچره امشب هم مهمون داریم اصلا برام مهم نیست کی باشن یا کی نیستن اصلا از اتاقم بیرون نمیرم //
دوباره سمته تخت رفت و روش دراز کشید پتو را رو خودش کشید و بعد از چند مین خوابش برد
__________________
با صدای سریونگ بیدار شد و با اخم گفت
ات : ای بابا ولم کنید
سریونگ : ات پاشو .. مهمونا دارن میان
ات با خابالوی ای گفت
ات : به من چه میخواهم بخوابم ولم کنید
سریونگ : برات خواستگار میان
ات با بغض تو گلوش رو تخت نشست و پتو رو سرش بود
ات : نمیخواهم من نمیخواهم..
سریونگ رو تخت نشست وبا مهربانی گفت
سریونگ : عزیزم این پس عموت نیست خانواده هوانگ میان
ات با ذوق گفت
ات : چی چیداری میگی ... یعنی ...
سریونگ : تو میشناسیش ؟
ات : آره دوست پسره
سریونگ شکه گفت چی تو دوست پسر داشتی
ات با موهایش بازی میکرد و خنده ای کرد
ات : آره خیلی هم خوشتیپه حتی از هر پسری خیلی خوشتیپه
سریونگ : تا وقتی ازش تعریف میکنی فردا میشه پاشو برو آماده شو نیم ساعت بعد میان
ات زود از تخت پایین رفت و سمته کمد لباس رفت
ات : چی بپوشم چجوری موهامو ببندم یا کاش لباس سنتی ...
فیلیکس: خوب پس اون فرد تو بودی
هیونجین: چی ؟
فیلیکس با عصبانیت گفت
فیلیکس: انگار بهت نگفته نه
هیونجین: چی رو میگی روک و راست بگو
فیلیکس: پسره.... اوف خودمو کنترل میکنم تا بهت بی احترامی نکنم
هیونجین: چیشده که ات بهم نگفته
فیلیکس: پدرم برایه اینکه سهام شرکت شون بالا نر بره خواست که ات با پسر عموم ازدواج کنه اما ات همش میگفت یکی رو دوست داره و بجز با اون با کسی دیگی ازدواج نمیکنه در حالی که همش هم کتک میخورد در این موضوع تو کجا بودی ؟
هیونجین که از هیچی خبر نداشت ولی بازم تونست اوضاع را جم کن گفت
هیونجین: من نمیدونستم
فیلیکس: تو دیگه چجوری عشقی رو در دلت داری به خودت میگی مرد
هیونجین عصبی بلند شد و با داد گفت
هیونجین: حرف دهنتو بفهم
فیلیکس: تو تنها مرد بودی یه لحظه هم نمیزاشتی دختری که دوسش داری رو تو اون جهنم بزاری
هیونجین: اگه من میدونستم یه لحظه هم نمیذاشتم اونجا بمونه
فیلیکس: اگه دوسش داری ؟ اگه عاشقش هستی ؟ از اون خونه ببرش
هیونجین در فکر فروع رفت
فیلیکس: ترسیدی ...
هیونجین: دیگه ات رو به تو میسپارم باش بهت زنگ میزنم
هیونجین راه افتاد اما با صدا فیلیکس ایستاد
فیلیکس: کجا میری ؟
هیونجین: جشن نامزدی داریم
فیلیکس تک خندی ای کرد و هیونجین رفت
__________________________
دو روز گذشت ات حالش خوب شده بود و خیلی هم از دست هیونجین عصبانی یود رو تخت اش نشسته بود
// ای بابا هیونجین ع*وضی کجایی چرا این در روز ازت خبری نیست به داداشم گفتی که عاشقمی ولی دو روز کجایی چی بگم به داداشم از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت پنچره امشب هم مهمون داریم اصلا برام مهم نیست کی باشن یا کی نیستن اصلا از اتاقم بیرون نمیرم //
دوباره سمته تخت رفت و روش دراز کشید پتو را رو خودش کشید و بعد از چند مین خوابش برد
__________________
با صدای سریونگ بیدار شد و با اخم گفت
ات : ای بابا ولم کنید
سریونگ : ات پاشو .. مهمونا دارن میان
ات با خابالوی ای گفت
ات : به من چه میخواهم بخوابم ولم کنید
سریونگ : برات خواستگار میان
ات با بغض تو گلوش رو تخت نشست و پتو رو سرش بود
ات : نمیخواهم من نمیخواهم..
سریونگ رو تخت نشست وبا مهربانی گفت
سریونگ : عزیزم این پس عموت نیست خانواده هوانگ میان
ات با ذوق گفت
ات : چی چیداری میگی ... یعنی ...
سریونگ : تو میشناسیش ؟
ات : آره دوست پسره
سریونگ شکه گفت چی تو دوست پسر داشتی
ات با موهایش بازی میکرد و خنده ای کرد
ات : آره خیلی هم خوشتیپه حتی از هر پسری خیلی خوشتیپه
سریونگ : تا وقتی ازش تعریف میکنی فردا میشه پاشو برو آماده شو نیم ساعت بعد میان
ات زود از تخت پایین رفت و سمته کمد لباس رفت
ات : چی بپوشم چجوری موهامو ببندم یا کاش لباس سنتی ...
۱.۸k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.