افسوسمردمروزگارم

#افسوس_مردم_روزگارم

مردم اینجا چقدر مهربانند

دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند.

دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند و چون

برایم تنگ بود کلاه گشادتری و دیدند هوا گرم

شد، پس کلاهم را برداشتند و چون دیدند

لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند

و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم

محبت کردند و حسابم را رسیدند. خواستم در

این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند

گفتند کلبه بساز . روزگار جالبی است،

مرغمان تخم نمی گذارد ولی

هر روز گاومان میزاید!
#حسین_پناهی
دیدگاه ها (۴)

جای حیرت نیست از مردی که بی سر مانده استماتم از آن سر که بعد...

ابری از آهِ آینه باران گریستهدر خونِ چشمِ غم زده، مژگان گریس...

با کودکان زخم خورده مهربانیبا مادران داغ دیده هم زبانی‌با گر...

گاهـی وقتها از نـردبان بالا می روی ؛ تا دستان خدا را بگیری غ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط