وانشات از Jin
بعد از یه روز خسته کننده از دانشگاه به سمت خونه راه افتادی چقدر دلت میخواست تا ساعت ها بخوابی ولی روزای فرد نوبت تو بود که شام درست کنی.
کیفت رو یه گوشه خونه پرت کردی و هم خونه ایتو صدا زدی:
_ جینااا من اومدمممم!
شش ماهی بود که توی یه خونه زندگی میکردید، هشت ماه پیش توی دانشگاه باهم اشنا شدید و بعد از اشنایی به خاطر اینکه خرجتون زیاد نشه توافقی یه خونه دو خوابه اجاره کردید و این مدت مثل دوتا دوست باهم زندگی میکردید.
چند بار صداش کردی ولی هیچ جوابی ازش نشنیدی امروز کلاس نداشت و باید خونه میبود. به سمت اتاقش رفتی و تقه ای به در زدی، نگرانش شده بودی سابقه نداشت برای شام منتظرت نمونه، برای بار چندم در زدی اما هیچ صدای ازش نشنیدی، نفستو فوت کردی و در رو آروم باز کردی،جین رو دیدی که روی تخته آروم خوابیده بود، رفتی جلو تر تا بیدارش کنی از طرفی هم دلت نمیومد بیدارش کنی از اونجایی که شام هم هنوز اماده نبود پس منصرف بیدار کردنش شدی.
روی صورت جین دقیق شدی، به خودت که نمیتونستی دروغ بگی مدتی میشد احساست نسبت بهش بیشتر از یه دوست معمولی بود، اون لحظه چقدر دلت میخواست یه بوسه نرم به لبای برجسته و قلوه ایش بزنی، برای اینکه افکارت رو از ذهنت بیرون کنی سرتو به دوطرف تکون دادی، یه دفعه چشمات به پیشونه جین افتاد، موهاش کاملا بخاطر عرق خیس شده بود رفتی جلوتر و دستت رو بی اختیار روی پیشونیش گذاشتی، باورت نمیشد پیشونیش داغ بود و داشت از تب میسوخت، ترس وجودت رو گرفت و قلبت تند تند میزد، پتو رو کنار زدی و دیدی پیراهن جین خیس از عرقه، شروع کردی به تکون دادنش:
_ جیناااا... جیناااااا بلند شووو، حالت خووبه؟؟؟
ترس و وحشت وجودت رو گرفته بود، از روی تخت بلند شدی و به سمت اشپزخونه رفتی و اب ولرم و یه پارچه تمیز برداشتی با دو به اتاق جین برگشتی، همچنان که پارچه رو با اب ولرم خیس میکردی، صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود به گوشت خورد:
+ ا/ت... ا/ت..خواهش.. میکنم...تنهام..نذار...م..
من...دوست...دارم!!
سرتو بالا اوردی با عجله کنارش رفتی، جین داشت هذیون میگفت و تو اینو میدونستی ولی چقدر دوست داشتی حرفاش واقعی می بودن. همینطوری داشت هذیون میگفت و حالش پریشون بود، پارچه رو برداشتی به پیشونیش کشیدی، خجالت رو گذاشتی کنار و دکمه های پیراهن جین رو باز کردی و پارچه رو به بدن داغش کشیدی، خدا خدا میکردی که زودتر تبش بیاد پایین.
بعد نیم ساعت دستت رو روی پیشونیش گذاشتی، دمای بدنش تقریبا عادی شده بود، خیالت که راحت شد نفسی از روی اسودگی کشیدی، جلو تر رفتی و بوسه نرمی به پیشونیش زدی، همین که خواستی از روی تخت بلند شی، دست جین مانعت شد:
+ نرو، پیشم بمون....خواهش میکنم
التماسی که توی صداش بود اونقدر خالصانه بود که بدون اینکه به چیزی فکر کنی روی تخت، کنارش دراز کشیدی، چشمای جین بسته بود و خسته به نظر میرسید، دوست داشتی چیزی بگی ولی زمان مناسبی نبود، خودتو یکم بالا کشیدی و به تاج تخت تکیه دادی سر جین و شونه هاش رو به اغوشت کشیدی و موهای خیسش رو نوازش کردی:
_ زود خوب شو، جینا
ذهن ا/ت: کاش حرفی که امشب زدی رو فردا فراموش نکنی، مهربونم
✓ madi ~ #jin ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
کیفت رو یه گوشه خونه پرت کردی و هم خونه ایتو صدا زدی:
_ جینااا من اومدمممم!
شش ماهی بود که توی یه خونه زندگی میکردید، هشت ماه پیش توی دانشگاه باهم اشنا شدید و بعد از اشنایی به خاطر اینکه خرجتون زیاد نشه توافقی یه خونه دو خوابه اجاره کردید و این مدت مثل دوتا دوست باهم زندگی میکردید.
چند بار صداش کردی ولی هیچ جوابی ازش نشنیدی امروز کلاس نداشت و باید خونه میبود. به سمت اتاقش رفتی و تقه ای به در زدی، نگرانش شده بودی سابقه نداشت برای شام منتظرت نمونه، برای بار چندم در زدی اما هیچ صدای ازش نشنیدی، نفستو فوت کردی و در رو آروم باز کردی،جین رو دیدی که روی تخته آروم خوابیده بود، رفتی جلو تر تا بیدارش کنی از طرفی هم دلت نمیومد بیدارش کنی از اونجایی که شام هم هنوز اماده نبود پس منصرف بیدار کردنش شدی.
روی صورت جین دقیق شدی، به خودت که نمیتونستی دروغ بگی مدتی میشد احساست نسبت بهش بیشتر از یه دوست معمولی بود، اون لحظه چقدر دلت میخواست یه بوسه نرم به لبای برجسته و قلوه ایش بزنی، برای اینکه افکارت رو از ذهنت بیرون کنی سرتو به دوطرف تکون دادی، یه دفعه چشمات به پیشونه جین افتاد، موهاش کاملا بخاطر عرق خیس شده بود رفتی جلوتر و دستت رو بی اختیار روی پیشونیش گذاشتی، باورت نمیشد پیشونیش داغ بود و داشت از تب میسوخت، ترس وجودت رو گرفت و قلبت تند تند میزد، پتو رو کنار زدی و دیدی پیراهن جین خیس از عرقه، شروع کردی به تکون دادنش:
_ جیناااا... جیناااااا بلند شووو، حالت خووبه؟؟؟
ترس و وحشت وجودت رو گرفته بود، از روی تخت بلند شدی و به سمت اشپزخونه رفتی و اب ولرم و یه پارچه تمیز برداشتی با دو به اتاق جین برگشتی، همچنان که پارچه رو با اب ولرم خیس میکردی، صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود به گوشت خورد:
+ ا/ت... ا/ت..خواهش.. میکنم...تنهام..نذار...م..
من...دوست...دارم!!
سرتو بالا اوردی با عجله کنارش رفتی، جین داشت هذیون میگفت و تو اینو میدونستی ولی چقدر دوست داشتی حرفاش واقعی می بودن. همینطوری داشت هذیون میگفت و حالش پریشون بود، پارچه رو برداشتی به پیشونیش کشیدی، خجالت رو گذاشتی کنار و دکمه های پیراهن جین رو باز کردی و پارچه رو به بدن داغش کشیدی، خدا خدا میکردی که زودتر تبش بیاد پایین.
بعد نیم ساعت دستت رو روی پیشونیش گذاشتی، دمای بدنش تقریبا عادی شده بود، خیالت که راحت شد نفسی از روی اسودگی کشیدی، جلو تر رفتی و بوسه نرمی به پیشونیش زدی، همین که خواستی از روی تخت بلند شی، دست جین مانعت شد:
+ نرو، پیشم بمون....خواهش میکنم
التماسی که توی صداش بود اونقدر خالصانه بود که بدون اینکه به چیزی فکر کنی روی تخت، کنارش دراز کشیدی، چشمای جین بسته بود و خسته به نظر میرسید، دوست داشتی چیزی بگی ولی زمان مناسبی نبود، خودتو یکم بالا کشیدی و به تاج تخت تکیه دادی سر جین و شونه هاش رو به اغوشت کشیدی و موهای خیسش رو نوازش کردی:
_ زود خوب شو، جینا
ذهن ا/ت: کاش حرفی که امشب زدی رو فردا فراموش نکنی، مهربونم
✓ madi ~ #jin ~ #BTS ~ #Oneshot ❜
⊸ @army_bts_ot7
۱۷.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.