چند پارتی درخواستی
یه چند پارتی از جونگین بنویسی وقتی که با هم دعوامون میشه و ما از خونه میریم بیرون و میفهمیم که حامله ایم
پارت اول
بارون خفیفی میبارید کتت رو برداشتی صدات بالا رفت
ات:چون یه روز بد داشتی حق نداری زندگی منو خراب کنی
جونگین نگاهت کرد چشماش پر از حسرت
جونگین:ات فقط یه اشتباه...بود چرا انقدر سخت... میگیری
ادامه دادی
ات:دیگه نمیتونم جونگین وقتی هر بار با یه دعوا دلم رو میشکنی
کمی سکوت کرد و با صدایی که از توش میشد فهمید دلش شکسته گفت
جونگین:اگه بری...بدون من...میخوای زندگی کنی؟
در رو باز کردی و گفتی
ات:بهترمیتونم ...بدون این همه فشار
و از در خارج شدی
جونگین موند با چشم هایی که داغ و دل شکسته بودن
بارون بیشتر شد وقتی بیرون زدی
کفش هات خیس میشدن صورتت خیس بود موهات با بادی که میوزید پراکنده میشد و این قطره های بارون با اشک تو قاطی شده بودن اشک هایی که نمیخوای بقیه ببیننش قدم میزدی بدون مقصد...
یه تاکسی گرفتی و هرجا کا دیدی یه آفتاب کمرنگی داره پیاده شدی...
اومدی یه پارک خلوت نیمکتی کنار درخت خیس
همون جا نشستی.دستت رو روی شکمت گذاشتی،قلبت تند میزد...
یه ته نشین از استرس.از پشیمونی.ازآینده ی نامعلوم...
ناگهان عکس اون تست باردای افتاد از جیبت.امروز صبح گرفته بودی،قبل از دعوا.
بهش نگاه کردی:مثبت
نفست بند اومد
همون جا وسط بارون با خودت لج کردی
با دنیایی که الان مثلا قبل نبود
دستت میلرزید وقتی خواستی گوشیتو دربیاری پیامی اومد که جونگین زنگ زده
چشم هات تار شد ناز بارون از ترس اینکه همه چیز رو باید توضیح بدی
گوشی رو گذاشتی کنار،نفس عمیقی کشیدی...
و آماده شدی
*پایان*
پارت اول
بارون خفیفی میبارید کتت رو برداشتی صدات بالا رفت
ات:چون یه روز بد داشتی حق نداری زندگی منو خراب کنی
جونگین نگاهت کرد چشماش پر از حسرت
جونگین:ات فقط یه اشتباه...بود چرا انقدر سخت... میگیری
ادامه دادی
ات:دیگه نمیتونم جونگین وقتی هر بار با یه دعوا دلم رو میشکنی
کمی سکوت کرد و با صدایی که از توش میشد فهمید دلش شکسته گفت
جونگین:اگه بری...بدون من...میخوای زندگی کنی؟
در رو باز کردی و گفتی
ات:بهترمیتونم ...بدون این همه فشار
و از در خارج شدی
جونگین موند با چشم هایی که داغ و دل شکسته بودن
بارون بیشتر شد وقتی بیرون زدی
کفش هات خیس میشدن صورتت خیس بود موهات با بادی که میوزید پراکنده میشد و این قطره های بارون با اشک تو قاطی شده بودن اشک هایی که نمیخوای بقیه ببیننش قدم میزدی بدون مقصد...
یه تاکسی گرفتی و هرجا کا دیدی یه آفتاب کمرنگی داره پیاده شدی...
اومدی یه پارک خلوت نیمکتی کنار درخت خیس
همون جا نشستی.دستت رو روی شکمت گذاشتی،قلبت تند میزد...
یه ته نشین از استرس.از پشیمونی.ازآینده ی نامعلوم...
ناگهان عکس اون تست باردای افتاد از جیبت.امروز صبح گرفته بودی،قبل از دعوا.
بهش نگاه کردی:مثبت
نفست بند اومد
همون جا وسط بارون با خودت لج کردی
با دنیایی که الان مثلا قبل نبود
دستت میلرزید وقتی خواستی گوشیتو دربیاری پیامی اومد که جونگین زنگ زده
چشم هات تار شد ناز بارون از ترس اینکه همه چیز رو باید توضیح بدی
گوشی رو گذاشتی کنار،نفس عمیقی کشیدی...
و آماده شدی
*پایان*
- ۸۵۲
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط