فقط کافیست از قضا و قدر این زمانه ی خاکی و گلی

فقط کافیست از قضا و قدَرِ این زمانه یِ خاکی و گِلی,
به دور از این همه یِ هیاهویِ سیاه و خاکستری که زندگی مان را احاطه کرد
فقط یک اتفاق خوب,
مابینِ همه یِ بدبیاری ها و کج خیالی هایمان بیوفتد....
هر چند کوچک,
حتّی همان جور ضعیف,
تا حالمان کمی بهتر شود,
روزمان بر وقفِ مرادِ روزگار باشد...
چه بهتر که بینِ پیچ و خمِ خستگیهایمان,
آمدنِ کسی باشد که هیچ وقت دستمان به سقفِ نگاهش هم نمیرسد....
که برسد به لحظه ای که در کورسویِ به ته مانده یِ امیدمان....
بی محابا,
خیالِ خام جانت,از یک جایی سرو کله اش پیدا شود,
چشمانت را از پشتِ سرت بگیرد,
و کنارِ گوشت آرام زمزمه کند:
منم....
منم قشنگ ترین خیالِ نداشته ام,
و تو برایِ اولین بار معنیِ همه یِ سرخوشی هایِ از تهِ دل را,
تمام و کمال....
میفهمی....
دیدگاه ها (۱)

مُشت آخر رو که زدم تو صورتش از زیر دستم فرار کرد.‌ یه لگد پر...

مادریوارد مغازه می‌شود و یک سری استکان‌نعلبکی و قوری زردرنگ ...

دوست دارم مادر دخترم اینجوری باشد ؛میگی چجوری ؟؛پس کپشن رو ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط