پارت

#پارت_۸۴


-تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه یه نفر و دیدم که با چشمای قرمز گوشه حیاط مچاله شده....اولش گفتم جنه پس با کتاب وردام رفتم سمتش...اما نزدیک که شدم و چراغ قوه رو سمتش گرفتم...تو اون وضع که دیدمش...
خیره نگاش میکردم....صداش پر از بغض بود...چشماش یهو ابری شد...منم چشمام پر اشک شد نمیدونم چرا اما خیلی سختی کشیده...سعی کردم خودمو تا اخر ماجرا نگه دارم...
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه
-بدنش پر از خون بود...حسابی کتکش زده بودن...اما عجیب تر از اون....چشماش بود...قرمز و خاکستری قاطی...خر خر میکرد...نمیدونستم چش شده...حرف نمیزد فقط به یه نقطه خیره بود...کیوان و خبر کردم...اونم از دیدنش خوشحال شد اما تو اون وضع...نمیدونست چی بگه...بغلش که کرد اون بدون هیچ احساسی بود...بردیمش پیش استاد....سه روز پیش استادمون بود...وقتی رفتیم اونجا...با چیزی که فهمیدیم دنیا رو سرمون اوار شد...
با بغض بهش گفتم
-چی بود...چیکارش کرده بودن...
-منم دقیق نمیدونم...استاد فقط بهمون گفت بلایی که سرش اوردن مثل ورد سیاهیی بوده...که باعث شده اون یه تیکه از وجودش مثل جن شیطانی بشه...هیچ درمانی هم نداشت...بهش التماس کردم بگه چیکارش کردن گفت نمیشه....ولی گفت حتما باید حواسمون بهش باشه...راست میگفت...اون دیگه آهی قبلی نبود اولاش وحشتناک بود..به مردم اسیب میزد...عصبانی که میشد هیشکی جلودارش نبود...حدود یک سال با این رفتاراش سازگاری کردیم...من اون موقع تازه تو بیمارستان استخدام شده بودم.....استاد یه وردی از جنا گرفته بود که باعث میشد بتونه خودشو کنترل کنه که خداروشکر تاثیر داشت...ولی خوی شیطانیش باعث شد ما اون و حبس کنیم....بهش اب و غذا میدادیم...اما زنجیرش کرده بودیم...چون به خیلیا اسیب زده بود...تا الان زنحیر بوده...که فرار کرد...
چشمه اشکم جوشید و زدم زیر گریه....
فقط اشک میریختم....اونم مونده بود با اخم نگاهم میکرد....
حدود ربع ساعت من اسک ریختم...
همونطور که با دستم اشکامو پاک میکردم گفتم
-شما...شما...چه زندگی سختی داشتید...برادرتون گناه داشته....خودتون گناه داشتید....خیلی سخت بودههه...
خم شد روم و اشکام و با انگشت شصتش پاک کرد....منم مسخ شده به این چشمای ابی نگاه میکردم که امروز یجوری بودن...
-دیگه هیچوقت این چشمارو خیس نکن...هیچوقت... #حقیقت_رویایی💜
نظر بچه ها😍
دیدگاه ها (۳۵)

💖💌

#پارت_۸۴نگاهم که به چشماش افتاد....دلم لرزید...نمیدونم چی بو...

#پارت_۸۳منتظر ادامش بودم که یهو گفت-خب دیگه برا امروز بسه......

#تیکه_کتاباشک و لبخند😍😍یه کتاب فوق العاده💞

وقتی بهش گفتم دلم لرزیده و تو خنده‌های یه نفر خودم رو گم کرد...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_234«ویو جونگکوک» از پشت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط